هوالحبیب
هنوز صفحه آخر جزوه را مرور نکردم برای بار دوم. با اینکه مطالب سختی نیست اما نمیدانم چرا توی ذهنم نمیماند. مثل ماهی لیز میخورد و میرود. به کجا نمیدانم. اما جایی که باید بماند نمیماند. باید بماند که بتوانم روی برگه بنویسم. باید ثابت کنم که طلبه درسخوانی هستم. درسخوان یا … نمیدانم. گاهی به خودم میگویم درس یعنی همین؛ یعنی اینکه محتویات ذهنت را خوب روی برگه کاغذ پیاده کنی. اینکه استاد خاطرش جمع شود که زحماتش ثمر داده و طلبههایش مطلب را گرفتهاند. اینها یک مشت محفوظات است فقط. گاهی حس میکنم بعد از امتحان هیچ چیزی توی ذهنم نیست. من آدم فهیمی هستم اما. دلم میخواهد تا ته قصه بروم. دلم میخواهد همه چیز را بفهمم. همه چیز را اما نمیشود فهمید. یا لااقل توی این دنیا نمیشود فهمید. امشب وقتی داشتم تا سر کوچه میرفتم وقتی داشتم سیاهی و خلوت کوچه را لگد میکردم. داشتم فکر میکردم اگر الان مرگ بیاید چه؟ اگر الان همین الان دقیقا وسط کوچه بمیرم چه میشود؟ به کجای عالم برمیخورد؟ بعد یک لحظه فکر کردم نه چقدر به زندگی وابستهام. دلم نمیخواهد لااقل الان بمیرم. وقتی منتظرم اکسپت اولین مقاله از راه برسد. وقتی هر روز دارم ایمیلهایم را چک میکنم که از سردبیر مجله جانمانم. وقتی الان که رییس پروژه جدید گرفته و قرار است یکشنبه بازدید داشته باشیم. وقتی الان امتحانها تمام نشده و هنوز استادها دلشان میخواهد حداقل یک نفر تمام محتویات ذهنش را روی کاغذ پیاده کند. نه الان وقت خوبی برای مردن نیست.حتی برای منی که توی این سالها نصف دعاهایم مرگ بوده! مسخره هست نشسته باشی زیر قبه امام حسین بغل ضریح بعد دلت فقط مرگ بخواهد! دنیا که بد نیست شاید برای بعضیها جای خوبی است. جای خیلی خیلی خوبی است. نمیدانم. شاید خیلیها دلشان نمیخواهد بمیرند. من هم امشب وقتی داشتم توی کوچه توی تاریکی قدم میزدم فکر کردم اگر بمیرم اصلا به چه کسی برمیخورد؟ چه کسی ناراحت میشود؟ اصلا این آدمهایی که دور و برم هستند مرا چقدر میخواهند؟حاضرند برای نبودنم چه کنند؟ برای مرگم ناراحت میشوند؟ برایم گریه میکنند؟ اصلا کسی دلش میگیرد اگر من نباشم. شاید نه شاید آره. نمیدانم. اما این را میدانم دلم نمیخواهد مفت بمیرم. دلم نمیخواهد توی بستر بیماری بمیرم. دلم نمیخواهد ماشینی از راه برسد و مرا به دیار باقی بفرستد. دلم میخواهد خوب بمیرم. دلم میخواهد برای یک چیز ارزشمند بمیرم…