هوالحبیب
سخاوی یکریز حرف میزند
من اما دستانم را دور استکان چای حلقه میکنم
بغض دارد خفهام میکند
چشمهایم را به نگاهت میسپارم
لعنت به این غرور
بگذار ببارد این چشمها
اصلاً جای گریه اینجاست
مقابل تو که روضه مجسمی
در برابر چشمان سید صغیری
که پدر ندیده چشم به جهان گشوده است
و اکنون در آغوشت گرم تو آرام گرفته.
تو، در نظرم مظلومترین زن جهانی
کسی که نجابت نگاهش آرامم میکند
و زمزمه لبهایش بیقرار
مسحور کدامین کلامی؟
که تن دادهای به این همه ندیدن
دوری از وطن سخت است
اما عظیمتر درد فراق است
آن هم از مردی که میخواست
سایه سرت باشد
همسرت باشد
اما حالا شده است یک قاب عکس
سینه دیوار خانه در جایی دور از وطن
جای تعجب نیست برای
کسی که در وطن هم غریب است
این همه غربت
اینکه بین رنگ و لعابها
و زر و زیورها
حتی سیادتش هم به چشممان نمیآید.
ماندهام چه بنویسم
اصلاً چطور بنویسم
تا التیام زخمهای همزبانهایم شود
وقتی گاهوبیگاه بر دلت مینشیند
وقتی مثل حالا مکث میکنی
و چشمانت بارانی میشود
تنها مینویسم
کوه صبر باش
مثل زینب (س)…
زفاک
31/مرداد/1396