هوالحبیب سخاوی یکریز حرف میزند من اما دستانم را دور استکان چای حلقه میکنم بغض دارد خفهام میکند چشمهایم را به نگاهت میسپارم لعنت به این غرور بگذار ببارد این چشمها اصلاً جای گریه اینجاست مقابل تو که روضه مجسمی در برابر چشمان سید صغیری که پدر ندیده… بیشتر »