هوالحق
ایستادهام رو مرز. روی مرز مجازی. یک طرف مرز، اسکایپ هست. یک گروه کاری و چند آیدی مثلا آشنا و بعضی هم ناآشنا . نقطه اشتراکمان فقط رشته تحصیلی است گویا. طرف دیگر فضای مجازی ایتاست با کلی گروه و آیدی آشنا و غیرآشنا. اینجا هم دور هم جمع شدهایم اما با حال و هوایی متفاوتتر. غیر از رشته تحصیلی اشتراکات دیگری هم داریم گویا. توی ایتا به هم نزدیکتریم انگار. روحها با هم مانوسترند.
ایستادهام روی مرز که رئیس توی اسکایپ پیام میدهد. به خیالم پروژه جدید رسیده، بازش میکنم. اما میخورد توی ذوقم. خبری از پروژه جدید نیست. رئیس نوشته اوضاع سیاسی معلوم نمیکند. به هوش و به گوش باشید. رئیس نوشته پولهایتان را طلا آب شده بخرید. ریالهایتان را دریابید! پشت بند پیامش یک لینک هم از طلافروشی معتبری در شهر گذاشته. به دقیقهای نمیگذرد که سیل پیام و سوال و اظهار نظرها راه میافتد. یکی میپرسد این لینک مطمئن است. حکما میترسد همه اندختهاش به باد رود! یکی دیگر نوشته من هم همین کار را کردم. منتها در جای دیگری با مبلغ کمتری! دیگری میگوید من چند ماه پیش طلا ساخته خریدم حالا چه؟ بروم فروشم و آب شده بخرم؟! حوصلهشان را ندارم. اسکایپ را میبندم. ایتا را باز میکنم. فضای اینجا فرق دارد. آدمها هم فرق دارند. دغدغهها هم فرق دارد. آدمها به تکاپو افتادهاند. اینجا هم شوری به پاست اما از جنس دیگری. آدمها اینجا هم مسابقه گذاشتند. اینجا کسی سرویس طلایش را هدیه داده. یکی النگوهای یادگار مادرش را. یکی هم حلقه ازدواجش را. کسی هم که طلایی نداشته کتابهایش را برای فروش گذاشته. همه جمع شدند همه داراییهایشان را آوردهاند وسط اما برای هدف بالاتر…
من ایستادهام روی مرز. مرزی که دو طرفش مسابقه است. از خودم میپرسم میخواهی جز کدام دسته باشی؟! وقت وقت انتخاب توست.