هوالحبیب
هی حواست هست؟ زمستان دارد بساطش را جمع میکند. دامنش را دیر اما حسابی تکانده. هی یادت نرود. ما عهد بستهایم. ما دانههای خیس خورده گندمیم توی ظرف سفالی پشت پنجره. لحظه موعود نزدیک و نزدیکتر میشود. کم کم نورآفتاب از لابهلای ابرهای سفید و پنبهای بیرون میزند. پرده تور پشت پرده را رد میکند و میتابد رویمان. پوستمان کم کم گرم میشود. نرم و ملایم. خواب زمستانی بسمان است. ما حسابی خیس خوردهایم. وقت ترک خوردن است. وقت دل کندن است. باید از لای پوستههایمان بیرون بزنیم. راه طولانی در پیش است. اول از همه باید ریشه بدوانیم. رشد همیشه با ریشهها آغاز میشود. بیریشه طاقت نمیآوریم. باید ریشههایمان محکم و قوی باشد برای روزهای سخت. باید آب را از دورترین نقطه ظرف سفالیمان بمکیم. کم کم روزها طولانیتر میشود و تابش آفتاب مستقیمتر. نرم نرمک برگهایمان بیرون میزند. همزمان ریشههایمان عمیقتر میشود. آن وقت است که ساعت میشماریم و رشد میکنیم. برای رسیدن به نور راه درازی پیش روست. ما به عشق رسیدن قد میکشیم. یکی هست که دل توی دلش نیست. یکی دارد روزشماری میکند برای جوانهزدنمان. برای سبز شدنمان…
موضوع: "الی الحبیب"
هوالحبیب
فقط آغوش ضریح میخواهم
و یک دل سیر اشک…
هوالحبیب
چشمهایم را میبندم.
دلم میخواهد به خوابم بیایی.
در طولانیترین شب سال.
وقتی آدمها سرشان گرم است به دنیا.
میخواهم با تو، تا خود بهشت بروم.
شب یلدا در بهشت چه کیفی دارد…
هوالحبیب
دلم پُر است.
پوستر حرم را از روی دیوار برمیدارم.
نمیدانم چرا
شاید هم میدانم…
میدانم و خودم را به آن راه میزنم!
انگار طلبکارم
مثل همیشه…
یکی درونم فریاد میزند:
پس آن واسطه فیض بودن کجاست؟
آن قوس صعود و نزول کو؟
و من، لال شدهام
آن همه علم و اندوخته
آن همه استدلال و دلیل
رنگ باختهاند
میبینی؟
یک چیزی کم هست
مثل همیشه…
هوالرئوف
گرد پاییز نشسته است روی نارونهای مجاور حرم و به سرخی و زردی چراغ مغازهها فخر میفروشد. زائران لبریز اشتیاقاند. خنکای سحر خواب از چشم مشتاقان ربوده است. قدمها برای رسیدن به امامی که خورشید دلهای ظلمتزده و انیس جانهای خسته است، سریعتر شده است. امامی که تاب بیتابی زائرانش را ندارد. من اما به باب الرضا که میرسم گامهایم همراهی نمیکنند. زمینگیر میشوم؛ زمینگیر این همه گناه که با خود آوردهام. ماندهام با بیمبالاتیهایم چه کنم؟ اینجا رو به باب هشتم ایستادهام و با دانه دانه اشکهایم رخصت میطلبم از فرشتههایی که بال گستردهاند زیر پای زائران. «أ أدخُلُ؟»
دلم پر میکشد برای گوشهای دنج از حرم. میشود آقا…؟ میشود کولهبار سنگین روی دوشم را زمین بگذارم و زیر لب زمزمه کنم «أتیتک زائرا وافدا؟» از شما که پنهان نیست، این نفس سرکش جان به لبم کرده است. میشود نفسی تازه کنم در صحن جامع تا آرامش جان واژههایم را لبریز کند؟ میشود از اینجا که باب الرضاست، به رضای خدا برسم؟
ای کاش میان این همه نور و روشنی رواقها، میان این همه کرامت و بزرگی شما، زمان را در بند کنم و تا ابد در حریمتان بمانم و از بوی عود و گلاب سیراب شوم. چشم بدوزم به آیینهها و انعکاس نور وجودتان را سیر تماشا کنم.
کاش مقیم کویتان شوم مثل همه کبوترها و قمریهایی که گوشهای از ایوان یا روی چلچراغی منزل گزیدهاند. بیآنکه واهمهای به دل راه دهند. اینجا در محضر شما هیچکس جرأت پراندنشان را ندارد. کاش من هم صبح به صبح با آب سقاخانه لبیتر کنم و همزبان با تمام هستی قامت ببندم به سمت خدا در رواق امام(ره) و شامگاهان خورشید را با نوای نقارههایتان بدرقه کنم در صحن انقلاب به امید صبح ظهور انشاءالله تعالی…