خانه
در جوار شما
ارسال شده در 28 خرداد 1396 توسط زفاک در دلنوشته, اندیشه

هُوَ ا…

 نمی‌دانم با چه شروع کنم با کدام نام با کدام صفت… هو… هو..؟  اولین ضمیر غایب. غایب؟ آری غایب! بگذارید اعتراف کنم که دست‌کم برای من غایب بوده است. اگر نه یک چیزهایی برایم تازگی نداشت. اینکه وقتی دوستی کفش‌هایش را از جاکفشی بر می‌دارد آرام زیر لب بسم الله … بگوید. وقتی برگه را از دست استاد می‌گیرد نفسی که در سینه حبس کرده را پس بدهد و از شوق دیدن نمره کامل زیر لب الحمد الله بگوید.. این تعجب، این در خود وا رفتن، این یک حالی شدن، این سوال مگر او کیست! یعنی که برای من غایب بوده است. همه لحظه‌ها، همه روزها و شب‌ها، حتی در ابتدای همه نوشته‌هایم. برای من او، هو بوده است. هو القادر… هو الحی … هوالباقی … هوالغفار …

اویی که نوشته می‌شد اما خوانده نمی‌شد عین تمام حرف‌های ناخوانا …

این روزها، آخر همه حساب و کتاب‌ها باز به او می‌رسم. اویی که حالا خودش را نشان می‌دهد یا نه بهتر است بگویم من حضورش را  بهتر می‌بینم. کسی که حی است، بصیر است، مهربان است، قریب است، الله است. و الله یعنی جمیع صفات.

من حال این روزهایم را مرهون شما هستم. وقتی می‌گردم و در چهره آرام دوستانم ردپای شهدا را می‌بینم. وقتی حظ می‌برم از بودن در این فضا. زمانی که واژه‌های استادی میخکوبم می‌کند. در همه این لحظه‌ها آنچه درشت می‌شود عنایت شماست، دستگیری‌تان، شفاعت‌تان… با اینکه هنوز سفسطه می‌بافم یا پشت سر برهان‌ها لغز می‌خوانم. اما دیگر نق نمی‌زنم، دیگر آن طور طلبکارانه دستانم را در شبکه‌های ضریح قفل نمی‎کنم. یک چیزهایی حل شده است.کمی حکمت بودن را فهمیده‌ام. پس نباید جز شرمندگی حرفی بماند..

اما رخصت دهید بنویسم، لااقل برای شما. که اینجا بودن با این آدم‌ها دمخور شدن حق من نبوده است. نه! منی که پر از خودخواهی بوده، منی که سرمست از غرور و خودباختگی برای خود می‌راند. کسی که گوشش به حرف‌های نفسش بود و حالا در این نقطه پابند شده است، مثل کبوترهای حرم که جلدتان شده‌اند و صبح به صبح از صحن حرم دانه بر می‌چینند. و در آسمان حرم سرخوشانه پر می‌زنند. برای من عظیم است آقا! چیزی شبیه معجزه شاید. نه اینجا نفس کشیدنم عین معجزه است. و این را تک تک سلول‌هایم گواهی می‌دهند. حالا این روزها من در این حریم امن ساکن شده‌ام، جرعه جرعه از کلام وحی می‌نوشم و زیر سایه‌تان فعل آدم شدن را صرف می‌کنم …

این روزها کیفور همین کشف اندکم. همین اندازه فهم ناچیز. درست مثل زائری که از شوق رسیدن به حرم زبانش بند آمده است، واژه‌هایم همه اشک هستند. بگذارید با همین حال ناباوری برایتان بنویسم آقا که سعی می‌کنم قدردان باشم. بگذارید حرف‌های گذشته‌ام را پس بگیرم و بابت همه بد عنقی‌هایم عذر بخواهم. باید اعتراف کنم که استحاله محال نیست و واجب‌تر آنکه باید خود را زیر پا گذاشت. دیگر نباید دلخوش نام و نشان‌ها بود. اینجا وادی گمنامی است. این شکستن، خورد شدن، از من تهی شدن را باید به جان خرید به پاس این نعمت بزرگ، اگرچه پر درد و با زحمت، اگر خدا بخواهد …

زفاک

95/10/20

 

الله ,امامزاده ,حرم ,شفاعت ,طلبگی 3 نظر »
روحانی؛ آری، رئیسی؛ نه!
ارسال شده در 1 خرداد 1396 توسط زفاک در اندیشه, روزنوشت

هوالحق

سال 92 وقتی اسم حسن روحانی به‌عنوان منتخب ملت از صندوق‌های رأی بیرون آمد جا خوردم، مردم به کسی رأی داده بودند که جلو دوربین به‌صراحت از صاحبان فتنه جانب‌داری کرده بود. آن هم مردمی که آتش فتنه را خود در 9 دی خاموش کرده بودند. برایم سؤال بود چرا روحانی؟ دلیلش عدم اتحاد نیروهای انقلابی بود؟ یا تنگ آمدن مردم از 8 سال اصول‌گرایی؟ یا شاید هم کلید روحانی و مذاکره با کدخدا؟ یا حمایت پدرخوانده در روزهای پایانی! وقتی برجام علی‌رغم همه وعده‌ووعیدهای دولت به سرانجام نرسید و تغییری در زندگی مردم دیده نشد به خودم گفتم کار روحانی ساخته است دیگر قرار نیست رأی بیاورد. مخصوصا که رهبری به‌دفعات دراین‌باره با مردم صحبت کرده بود و همه‌چیز مثل روز روشن بود. روحانی حل مشکلات را به مذاکره با آمریکا حواله کرده بود و حالا هیچ اتفاقی نیافته بود جز اینکه دشمن در تحریم‌های جدید گستاخ‌تر شده بود و ایران ذلیل‌تر. روحانی اما دست‌بردار نبود در نطق نوروزی 96 باز وعده برجام دو و سه به مردم می‌داد. همه این‌ها گذشت و روزهای داغ انتخاباتی از راه رسید. مناظره اول و دوم را که دیدم با خودم گفتم حتما رئیسی رأی می‌آورد یا فوقش قالیباف، به‌هرحال روحانی رأی نمی‌آورد. مناظره سوم اما با آن همه هجمه و تخریب ناامیدم کرد. در خوش‌بینانه‌ترین حالت موجود انتخابات به دور دوم کشیده می‌شد. یک شب مانده به انتخابات زنگ می‌زنم برای اقوام نزدیک، روحانی را نمی‌خواهند اما به رئیسی هم خوش‌بین نیستند. ریشه دوبه‌شک بودنشان می‌رسد به تبلیغات منفی که سر از شبکه‌های اجتماعی درمی‌آورد. امان از ابزار رسانه‌ای! صبح روز شنبه 30 خرداد آمار اولیه روحانی 15 میلیون خوانده می‌شود! دیگر ذره‌ای امید در دلم باقی نمی‌ماند. صد درصد روحانی رئیس‌جمهور هست؛ اما باز چرا این بار جدی‌تر از چهار سال پیش؟ یعنی رکود و ورشکستگی کارخانه‌ها کشک بود؟ یا نقاط روشن کارنامه روحانی این اندازه بزرگ بود که من و امثال من نمی‌دیدیم! شاید هم 23 میلیون رأی برکت سند 2030 بود. یا نه مثل همیشه، تزویر و ریا و فریب این بار هم کار خود را می‌کرد. تبلیغ و تخریب؛ بی‌شک کلید این بار روحانی معاون اولش بود. کسی که در برابر تمام سؤالات مطرح شده تنها برای کارنامه دولت یازدهم عدد و رقم ردیف کرد و برای تفریح انشایی از رو خواند، ژست گرفت و خود را اصلاح‌طلب واقعی خواند. وقتی فکرش را می‌کنم می‌بینیم انگار همه ما فیلم شده بودیم. روحانی این بار هم اسمش از صندوق رأی بیرون می‌آمد حتی اگر قرار بود 80 میلیون نفر به رئیسی رأی دهند. اگر نه در جواب همه نقدها پوزخند نمی‌زد؛ و رقبا را به روز 29 اردیبهشت و انتخاب ملت حواله نمی‌کرد آن هم با اعتماد کامل. حالا باید چهار سال دیگر کابوسی به نام روحانی را تحمل کنیم و احتمالا آثارش را تا چهل سال بعد! با همه این حرف‌ها قطعا نزد خدا تلاش و کوشش ما بی‌ثمر نخواهد ماند والعاقبه اللمتقین.

زفاک

96/3/1

 

انتخابات 96، رئیس جمهور، روحانی، تحلیل، مناظره 1 نظر »
حساب
ارسال شده در 28 اردیبهشت 1396 توسط زفاک در اندیشه

هوالهادی

ضریح پور برگه چرک‌نویسش را با خود آورده، حین چک کردن جواب‌ها هستیم که یک‌لحظه روی یک واژه چشمم می‌ایستد.. و بعد به‌سرعت برق برگه امتحانم جلو چشمانم ظاهر می‌شود و پاسخی که اشتباه است. دهانم تلخ می‌شود….

صدای ضریح پور همچنان به گوشم می‌رسد اما نمی‌توانم جوابش را بدهم فقط سرم را تکان می‌دهم و آهی که از نهادم بلند می‌شود. او هم سر چند سؤال اشتباه دارد و اعصابش به هم ریخته اما نه اندازه من. با این حال از امتحان راضی است. همه راضی‌اند حتی استاد، نتیجه بچه‌ها می‌تواند در آینده کاری‌اش مؤثر باشد. همه راضی‌اند و حرف‌های ابراهیمی‌زاده مؤید آن است وقتی وارد کلاس می‌شود و چشمانش از شوق برق می‌زند و واژه‌هایش که در ذهنم نمانده! باور کن اگر در چشم‌های دخترِ خانمِ گلی هم نگاه می‌کردم داد می‌زد وای چه امتحان راحتی…

همه راضی‌اند به‌استثناء من که پکرم و حس نفس کشیدن هم ندارم و به‌زور خودم را روی صندلی نگه داشته‌ام. کفری‌ام.. می‌پرسم چرا؟ یکی حواله به قسمت می‌کند و دیگری به نشانه تأسف سری تکان می‌دهد. یکی دلخوشت می‌کند به نمره میانترم و دیگری به رحم و مروت استاد اما خودت بهتر از همه می‌دانی که بیهوده است هم حسرت و هم امید. این بار از خودم می‌پرسم، آهسته. چرا سؤال به این راحتی؟ آن هم سر درسی که خیالت جمع است از هر نظر. و از بین این همه کتاب با جان‌ودل دوستش داری. این‌طور می‌شود؟

شاید حق با یزدانی است. شاید خدا دارد مرا امتحان می‌کند. هنوز صدایش در گوشم زنگ می‌زند: «کاری نکن که در این امتحان هم رد شوی..». در چشمانش یک نوع مهرورزی است. یک نوع محبت خواهرانه… حتما شیطان رفته است در جلدم و دارد بد راهم می‌کند که طول مدت نماز به امتحان و نتیجه‌اش فکر می‌کنم و یادم می‌رود رکعت چندم بودم؟ اصلا نیت عصر کردم یا ظهر؟! این‌طور دست و پایم به هم گره خورده…

پایان نوشت: با خدا سر چه چانه می‌زنم؟

زفاک

95/10/12

 

 

3 نظر »
بی‌واژه می‌نویسم
ارسال شده در 25 اردیبهشت 1396 توسط زفاک در شهدا, دلنوشته

هوالحبیب

دلم می‌گیرد، از خودم خسته می‌شوم وقتی در سرم دنبال واژه‌ای می‌گردم برای بیان غم و رنج‌هایشان اما نمی‌یابم. مثل همیشه دست‌خالی می‌مانم و جز شرمندگی سهمی برای نوشتن نمی‌ماند. نمی‌دانم مشکل از کجاست. شاید به این خاطر که هیچ‌گاه جای آن‌ها نبودم و دردشان را نچشیدم. دلم را خوش می‌کنم به اینکه درد دلشان آن‌قدر بزرگ است که واژه‌ای توان به دوش کشیدن معنایش را ندارد. می‌نویسم به‌راستی کدام واژه می‌تواند نگاه غم‌انگیز طفلی یتیم را به تصویر کشد وقتی به قاب عکس پدر خیره مانده است. فرزندی که سهم او از آغوش پدر به انتها رسیده است و دیگر دستان پر توانی بر شانه‌ نحیفش نمی‌نشیند. دلگرمش نمی‌کند. کدام واژه می‌تواند بغض سنگینی که راه واژه‌های همسری جوان را سد کرده، به‌درستی نشان دهد. همسری که از این به بعد چشم می‌گرداند و در گوشه گوشه خانه جای خالی مردش را می‌بیند. کدام واژه شریک رنج دوری او می‌شود. کدام واژه می‌تواند زیر شانه‌های مادری جوان از دست داده را بگیرد. مادری که برای پسرش آمال و آرزوها داشت. کدام واژه می‌تواند تسلای دل پدری باشد که به‌جای بوسیدن فرزند رشیدش باید سر بر خاک او بگذارد. پدری که پیر و ناتوان شده است و فرزندش قوت قلبش بود، ستون فقراتش بود.

دلم را خوش می‌کنم که هیچ واژه‌ای نمی‌تواند این غم و درد و دوری‌ها را تصویر کند. چون فوق تصور است. آن فرزند، آن همسر، آن پدر و مادر از حقشان می‌گذرند؛ و این ایثار است، از چیزی بگذری که دل‌بسته آن هستی، چیزی که حق توست.

خودم را دلداری می‌دهم و بی‌واژه می‌نویسم برای آن فرزند، آن همسر، آن پدر و مادر که نه‌تنها من بلکه همه مردم ایران مرهون لطفشان هستیم. ما آرامشمان را از چشم آن‌ها می‌بینیم. امنیتمان را ناشی از رنج‌هایشان می‌دانیم. صلابت و اقتدارمان را پای آن‌ها می‌نویسیم و به‌جای همه آن‌هایی که غم‌هایشان را نمی‌بینند عذرخواهی می‌کنیم. به‌جای همه آن‌هایی که طعنه می‌زنند و دلشان را به رنج می‌آورند و با وقاحت کامل صلح را حاصل کار خود می‌دانند. آن‌هایی که انصاف ندارند و در منتهای بی‌بصیرتی به سر می‌برند، شرمنده می‌شویم. به‌جای آن‌هایی که بی‌تردید بر دل‌هایشان مهر خورده است و نمی‌فهمند.

زفاک

96/2/25

 

2 نظر »
خودگویی
ارسال شده در 23 اردیبهشت 1396 توسط زفاک در روزنوشت

هوالهادی

نگاهم به ابراهیمی زاده است و محو حرف‌هایش شده‌ام، آن قدر که نمی‌دانم زمان چطور می گذرد. یک وقت‌هایی دلم می‌خواهد بنشینم و یک دل سیر برایم حرف بزند. ساده و صمیمی. حرف‌هایش به دلم می‌نشیند. نگاهش معصومانه است. صورتش مثل یک چشمه صاف و زلال می‌ماند، آنقدر که دلت نمی‌خواهد از آن دل بکنی. ابراهیمی‌زاده، همان طوری است که می‌اندیشد. حرف‌هایش را زندگی می‌کند. اهل ریا نیست. بیرونش عین درونش می‌ماند. بی آلایش، تهی از منیت و خودخواهی و همین آدم را اسیر می‌کند.

می‌گوید: پیش چندین مشاور رفتم اما فایده نداشت تا وقتی که ایستادم جلوی خودم. نه بالاتر از این، پا گذاشتم روی خودم. رفتم و کفش‌های طرف را واکس زدم. آن وقت دلم آرام گرفت. راحت شدم، انگار کوهی از روی دوشم برداشتند. با خودم فکر می‌کنم یعنی چه؟ بیایی کفش آدمی که به تو ستم کرده، حقت را خورده، واکس بزنی. آن وقت آرام شوی. این چه معامله‌ای است؟

می‌خواهم فرار کنم. از  دست وجدانم در بروم. اما رهایم نمی‌کند. شاید باید امروز از استاد عذر خواهی می‌کردم. با یک کلمه ببخشید ساده، قائله را ختم می کردم. فقط برای خودم. برای راحت بودن. اما نکردم. چرا؟ چون خودم را محق می دیدم؟ چون دائم این بخش از رساله حقوق توی ذهنم آمد و رفت! من که توهین نکردم من که بی احترامی نکردم. من فقط اعتراض کردم با چاشنی جسارت! به قول خودم احقاق حق کردم. بدون اینکه فکر کنم پس حق استاد چه؟

حتی بعد کلاس تمام مسیر را با سین سر این موضوع بحث می‌کنیم و من همچنان حق را به خودم می‌دهم. همچنان استاد را مقصر می‌دانم. آدمی که قاطع و جدی است، سر حرفش می‌ماند و حاضر نیست یک سر سوزن از موضعش کوتاه بیاید. حاضر نمی‌شوم خودم را یک لحظه جای او بگذارم و از دید او نگاه کنم. چون مغرورم؟ چون می‌خواهم حق را به خودم بدهم؟!

وجدانم دوباره می‌پرسد: حواست هست کجا بودی؟ کجا هستی؟ کجا می‌خواهی بروی؟

و من باز می‌گویم: لا أدری…

96/2/23

 

 

3 نظر »
  • 1
  • ...
  • 91
  • 92
  • 93
  • 94
  • 95
  • 96
  • ...
  • 97
  • ...
  • 98
  • 99
  • 100
  • ...
  • 101
  • 102
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 1291
  • دیروز: 2838
  • 7 روز قبل: 5674
  • 1 ماه قبل: 7483
  • کل بازدیدها: 214110
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان