هوالحق
چه اهمیتی دارد در کدام کشور یا ایالت به سر میبری؟ با کدام امکانات روز، روزگار میگذرانی؟ صبحانه چه میخوری؟ پشت کدام رل مینشینی؟ با کدام سرعت میرانی؟ چقدر علم بالا میآوری؟ عصرها کجا را برای سیاحت انتخاب میکنی؟ شبها به انتظار آمدن کدام شهاب آسمانی مینشینی؟ مسئله آن چیزی است که تو به آن تن دادهای و یا با جانودل پذیرفتهای و من دلیلش را نمیفهمم. چطور دهان فطرتت را بستی؟ چگونه روحت را دار زدی؟ و در سوگ وجدانت به پایکوبی نشستی؟ باید باور کنم. باید این واقعیت تلخ را بپذیریم. تو به وطنت پشت کردی. نه به پدر و مادر و خویشانت. به هشتاد میلیون هموطن. حتی از آسمان آبیاش روگرداندی. تو، مثل درختی در امنیت و آرامش روییدی و فصل میوه دادن که رسید هوای کوچ کردی؟ همهچیز را رها کردی و به دامن بیگانگان گریختی. به سمت سراب دویدی و این برای من سخت است. اگر دلت شور علم را میزد اینطور مفتضحانه به صدای فروریختن عقایدت لبخند میزدی؟ اگر در پستوی اندیشهات مشعلی از آگاهی افروخته بود، اینچنین مبتذل در برابر لنز دوربین ظاهر میشدی؟ این دگردیسی برای من سخت است؛ و سختتر سرایت آن است. دلم برای “زهراها” میسوزد وقتی حسرت تو را میخورند و آرزوی آزادی (با تعریف تو) را در ایران دارند. نمیدانم چرا از خود نمیپرسند اگر معیار آزادی پذیرش ابتذال است پس تفاوت انسان با حیوان در چیست؟ و آیا در این شرایط تلاش برای آموختن تنها بهانهای برای شکمسیری نخواهد بود؟ و آیا این خدمت به مقام علم است یا خیانت؟ حیف که در آبشخور غرب خبری از تفکر نیست…
زفاک
22/شهریور/96