خانه
حجم دلتنگی
ارسال شده در 23 فروردین 1396 توسط زفاک در شهدا, دلنوشته, اندیشه

هوالقریب

بهار فصل شهادت است، فصل پرکشیدن

از زمین دل کندن و به آسمان رسیدن

بهار، هر سال با شهادت آوینی آغاز می‌شود

و با چمران به پایان می‌رسد

جنوب که باشی

تا فکه و دهلاویه راهی نیست

اما نمی‌دانم چرا من از هر دو بازماندم

بعد از این همه سال که

چمران را واژه واژه خوانده بودم

و آوینی را حرف به حرف از بر کرده بودم

از استشمام بوی دهلاویه بازماندم

و در رمل‌های فکه قدم نزدم

حالا اسم جنوب که می‌آید

بوی بهار نارنج که می‌شنوم

صدای بلبل خرماها که بلند می‌شود

حسرتم دوچندان می‌شود

دلتنگی می‌آید مثل یک بغض سنگین

راه نفسم را بند می‌آورد

دست به قلم می‌شوم تا راهی بیابم

اما واژه‌ها هم پای یاری ندارند

انگار مثل غنچه‌های محمدی‌ باغچه بغ کرده باشند

و هوای باز شدن نداشته باشند

می‌دانی

این روزها غروب که می‌شود

غم غریبی میهمان دل واژه‌ها می‌شود

باز هوای مجنون می‌کنند

نهر خین و یاد مادران چشم انتظار

غروب شلمچه می‌خواهند

«یک سلام تا کربلا…»

طالب بی‌تابی اروند هستند

می‌خواهند در پیچ‌های فتح المبین ببارند

می‌خواهند تا ابد زمینگیر طلاییه شوند

در سه راهی شهادت جان بدهند

اگر بدانی چه حالی دارند واژه‌ها؟

مانده‌ام این روزها

چه کنم؟

با این همه حجم دلتنگی‌شان

تو بگو…

زفاک

96/1/23

 

1 نظر »
بی تاب...
ارسال شده در 10 فروردین 1396 توسط زفاک در شهدا, دلنوشته

هوالشهید

نمی‌دانم حالا که آمده‌ام زیر سایه آقا دلم این اندازه صیقل خرده که  بُرد واژه‌هایم به شما برسد یا نه؟ حرف‌هایم این اندازه خالص شده که لایق نگاه گرمتان شود یا نه؟ از شما که پنهان نیست هنوز پایم روی زمین است و دستم به آسمان نمی‌رسد. و تا بهشت راه زیادی مانده، آن هم بهشتی که به عند ربهم یرزقون ختم می‌شود، جایی که هیچ لغو و لغزشی در آن راه ندارد، تنها ترنم دلنواز نام خدا و رایحه دل انگیز حضرت رسول در آن جاری است. اما با همه این حرف‌ها دل به دریا می‌زنم و می‌نویسم.

یادتان هست؟ آن روزها از زمین و زمان که خسته می‌شدم. بوی زُهم گناه که می‌گرفتم. دست دلم را می‌گرفتم و می‌آمدم حوالی شما. می‌نشستم زیر سایه ناروان‌ها، به پرچم سرخ یا حسین(ع) چشم می‌دوختم و هم نوا با بلبل خرما زمزمه می‌کردم: «السلام علیکم یا اولیاءالله و احبائه…». شما لب فرو می‌بستید و همه گوش می‌شدید در مقابل من زبان می‌گشودم و همه حرف. در انتها حمدی برای دلم می‌خواندم، به این امید که حساب‌تان از مابقی شهدا جداست. مگر غیر از این بود که بی‌نام بودید، بی پلاک و سربند خاکی، پس یعنی خدا خاطرتان را بیشتر می‌خواست.

گاهی هم می‌آمدم در سکوت مطلق رُزها، می‌نشستم پای حرف گنجشک‌ها. خیره می‌شدم به آسمان آبی و تکه‌تکه ابرهای سپیدی که برایتان خبر از چشم‌های بارانی می‌آورند، از دل‌های بی‌قرار و گیسوانی که نقره‌فام می‌شدند. از گام‌هایی که خسته می‌نمودند و نفس‌هایی که به شماره می‌افتادند. شرمندگی بی‌تابم می‌کرد آنقدر که بی‌هیچ کلامی برمی‌خاستم.

این روزها باز دلتنگی امانم را بریده. با هر قدمی که درصحن برمی‌دارم، نوای گرم مداحی بلندتر می‌شود و روبه‌رویم عاشقانی صف می‌بندند که راهی دشت شقایق‌ها هستند. میان شور و شوق آن‌ها، من  همه آه می‌شوم، همه اشک… صدای پای بهار می‌آید و من دلتنگ بوی پیچ‌ها شده‌ام آی شهدا!

زفاک

95/12/21

 

نظر دهید »
سالِ یک هزار و غیبت!
ارسال شده در 30 اسفند 1395 توسط زفاک در دلنوشته, اندیشه, اهل البیت(علیهم السلام)

هوالحق

بهار آمده است، نه آقا! چه بهاری؟ بهاری که شما را با خود نیاورد به چه درد می‌خورد گیرم خودش را هزار رنگ کرده باشد، باز بی‌ شما رونقی ندارد. بی‌حضور ‌شما که شکوفه‌ها ثمر ندارند. گل‌ها بی‌عطر و بو هستند. پرنده‌‌ها هم اگر می‌خوانند نغمه دوری است و از سر دلتنگی. این وسط فقط ما خوش هستیم! خوشی که از سر بی‌خیالی و بی‌دردی است. به نبودنتان عادت کرده‌ایم! مخاطب همه العجل‌هایمان شما بوده‌اید. در بند خویش بوده‌ایم و عبد دنیا، فرصت دلتکانی نکرده‌ایم. می‌بینید که پای سفره وعده‌های شیطان سیرتریم! عطش را نفهمیده‌ایم. سال‌هاست جمعه‌ها‌ می‌آیند و شما منتظر می‌مانید ورد زبانمان شده است أین بقیه الله و دلمان جای دیگری است.

صاحب الزمان! دعا کن برایمان، خیلی وقت است آسمان چشمانمان نمی‌بارد. زمین دل‌هامان بایر شده است، ما در خشکسالی ایمان به سر می‌بریم. مولا جان! اینجا قحطی غیرت است. یادمان رفته آفتاب پشت ابر هم که باشد، نورش زمین را روشن می‌کند. باید بنویسم شرمنده‌ایم که زمان روی دور غیبت ما می‌چرخد! که سال با نبودن شما نو می‌شود! راستی هزار و چند سال است که عقلمان نمی‌رسد؟ هزار و چند سال است که نمی‌بینمتان؟  

زفاک

1395/12/30

 

نظر دهید »
قصه غربت
ارسال شده در 4 اسفند 1395 توسط زفاک در اندیشه, اهل البیت(علیهم السلام)

هوالحق

“اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد…”

همواره حق با خدا بوده و هست “بل الانسان علی نفسه بصیره". من و این واژه‌ها بصیریم به خود. گفته‌اند خودی که با خدا نیست بی‌خود است پی خود است. زود است طالب دیدار شود. زمینه می‌خواهد دل تا با آه‌تان آب نشود با هرم نفس‌تان نسوزد شاهپر واژه‌ها. کمی که با خود بیاندیشیم ـ من و واژه‌هاـ می‌فهمیم چرا رخ پنهان کرده‌اید در پس ابر غیبت. دست کم این روزها آگاه شده‌ایم به احوال گذشتگان. خوانده‌ایم قصه غصه‌دار غربت آل عبا را. شنیده‌ایم درد سترگ بی‌دردی مردمان را. آنجا که قلب حق مجروح دشنه دشنام می‌شود و چهره تقوا مضروب خنجر تزویر. درست رو در روی نورچشم معصوم. چشم در چشم امام معصوم آتش زدن به کاشانه و جان معصوم(س). زهرا مرضیه(س) را زهر کلام‌ها در بستر انداخت. محسنش را لگد ظلم به شهادت رساند. بوی زهم خدعه سینه‌اش را سنگین کرد. جانش را عقل معاش اندیش مردمی پست گرفت. خدا گفته بود ایمان آوردن و اسلام آوردن دو چیز است. فرق است بین تسلیمی که لق لقه زبان باشد با آنچه که مقبول جان است. رسول خدا(ص) می‌دانست دوری مابین سلمان، عمار و مقداد با اولی و دومی و سومی به قاعده بهشت از نار است. فرسنگ‌ها فاصله است از حوض کوثر تا شرابا حمیما. خواست سخن پایانی چون کلام حق نوشته شود، اما طعنه نفاق امان نداد. این بار پای امتحانی سخت در میان بود. سنگین‌تر از آنچه سنگ‌های داغ مکه با سینه یاسر و سمیه کرد. سوزان‌تر از ریگ‌های شعب ابی طالب بر کف پای برهنه طفلان گرسنه. آری تنی که پروار دنیاست تاب تیزی شمشیر عدالت ندارد حتی اگر امر، امر خدا و رسولش(ص) باشد. خواهان بهانه خلقت باشد و بر در خانه حسنین(علیهم السلام) به انتظار یاری. وقتی که قرآن بر زبان جاری شود نه بر دل و جان بساط شیطان چه خوب بر دیده‌ها پهن می‌شود. آنگاه ماه چهره در هم می‌کشد. ستارگان خاموش می‌شوند. آسمان خودخوری می‌کند و در خود می‌گرید. زمین به خود می‌لرزد ولی از هم نمی‌پاشد. که اگر حبیبه خدا ـ دخت ختم رسل‌ـ دم فرونبندد و زبان به نفرین بگشاید چیزی از زمین و زمان نمی‌ماند. طومار آدمیان درهم پیچیده می‌شود. گفته‌اند بصیرت مقیم هر جایی نمی‌‌شود. غیبت فرصت خودسازی من و این واژه‌هاست. تاریخ روی دور تکرار است. خدا خاطرمان را خواست که با دست ولی فقیه یاری‌مان کرد. به عقب برنگردیم خدا تا ظهور شما پشتمان است.

زفاک

93/12/22

 

نظر دهید »
بازنویسی از کتاب آفتاب در حجاب
ارسال شده در 25 بهمن 1395 توسط زفاک در اندیشه, یار مهربان

پرتو پنجم

تو را زینت پدر نام نهادند برای لحظه‌هایی چنین سخت. چه کسی جز تو می‌تواند تاب چنین التهابی داشته باشد. چه کسی مثل تو اینچنین صبوری می‌کند در برابر غم. علی کوه صبر بود پس این امتحان تنها شایسته دخت اوست. باید دهان عالمی باز بماند از حیرت. باید زمانه الگویی بپرود چون تو.

آری این که می‌بینی، جان حسین است. میوه دلش، عصاره وجودش. باور کن این اکبر است که این چنین اصغر شده است. و هنوز راهی بس طولانی در پیش است و ذبحی عظیم در راه. پس صبر کن زینت پدر، چرا که ستارگان در تاریکی جلوه می‌کنند و آدمی با سختی ساخته می‌شود. صبر کن چراکه هنوز تشنگی اهل حرم به اوج نرسیده و مویه‌های رباب در دلش مانده. هنوز شکم مشک‌ها سیراب است و ستون خیمه‌ها پابرجا. عباس علمدار این لشکر است زینب. امان از آن لحظه که سیاهی شب فرارسد و آتش زبانه کشد. امان از آن دم که خورشید را بر دست نیزه‌ها برند. آری امان از تازیانه و تن نازک کودکان زینب، هنوز خرابه در راه است …

آه بس است. برخیز زینت پدر، چیزی نمانده حسین جان دهد از شدت اندوه. اکنون این شانه‌های توست که باری چنین گران را باید به دوش برد. برخیز بیش از آنکه هلهله دشمن به گوش عباس رسد.

برخیز زینت پدر…

زفاک

95/11/25

//////////////

ایرادها:

“1- حضرت زینب، زینب نام دارند که به معنای زینت پدر… خب، این زینت بودن را باید در متن مرتبط کنید به امتحان شدن. اینکه صبر حضرت، زینت است.

 فضای تشبیهی که اول بکار برده اید، تناقض است، زینت بودن با امتحان شدن، با صبر کردن، ربطی ندارد.

یعنی ورودی مطلبتون ذهن را با یک چالش بزرگ مواجه می کند، آخه چیزی که زینته که لهش نمی کنند.

این جمله، «پس صبر کن زینت پدر، چرا که ستارگان در تاریکی جلوه می‌کنند و آدمی با سختی ساخته می‌شود.» هر چند برای رفع ابهام به عنوان خواننده باید بیشتر توضیح می دادین.

2- خیلی این جمله تون قشنگه: باور کن این اکبر است که این چنین اصغر شده است.

3- برعکس این جمله اصلا تو متن نمی شینه. فضای ادبی نداره…«باید دهان عالمی باز بماند از حیرت.»

4- تا جایی که می توانید افعال را اخر جمله بیاورید. در فارسی، افعال آخر جمله می آیند. مثلا پس زینت پدر، صبر کن.

5- کلمه «زینت پدر» خیلی تکرار شده، شما یه پاراگراف نوشتید، اما 4 بار از این خطاب استفاده کردید. معمولا در متون ادبی سعی می شود، کلمات مترادف استفاده شود.”
 

مهدیه مظفری

////////

تصحیح مجدد متن:

کیست که این لحظه‌ها را تاب بیاورد؟ نه تنها زمین و آسمان، که گویی همه هستی در التهاب هستند. آخر این پاره های تن، جان حسین است. میوه دلش، عصاره وجودش. پیامبر اگر نبود علی آن اندازه بزرگ بود که جایش را برای همه پر کند. و حالا این همان اکبر است که چنین اصغر شده است. و آن بانو که مضطرب اما استوار در برابر این صحنه ایستاده، زینب است. زینبی که از کودکی در گوشش قصه کربلا را خوانده بودند. گفته بودند روزی می‌رسد که آخرین امید هم می‌رود. آخرین تن از پنج تن. اما نمی‌دانم این جزئیات را هم گفته بودند؟ یعنی کسی جرئت کرده بود برای زینب این لحظه‌ها را تصویر کند. مثلا بگوید زمانی فرا می‌رسد که حسین خم می‌شود صورت می‌گذارد روی صورت علی و صدای هلهله دشمن تمام دشت را پر می‌کند؟ نه، آن روزها هنوز قلب زینب این مقدار غم ندیده بود. آن وقت‌ها دستان نوازشگر رسول خدا و نگاه مهربان پدر بود. روزگاری که جای مادر این اندازه خالی نبود. روزهایی که حسن همبازی و حسین همزبانش بودند، پس جای این حرفها نبود. شاید هم این خواست خدا بود؛ اراده کرده بود زینب را در این لحظه با همه سختی اش بیازماید، پیش از آنکه فرصت تجسمش را یافته باشد. خدا خودش نام زینب را برگزیده بود و اکنون صبر زینب بیش از هر چیزی خودنمایی می‌کرد.

 

 

 

3 نظر »
  • 1
  • ...
  • 83
  • 84
  • 85
  • 86
  • 87
  • 88
  • ...
  • 89
  • ...
  • 90
  • 91
  • 92
  • 93
  • 94
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 47
  • دیروز: 52
  • 7 روز قبل: 567
  • 1 ماه قبل: 3263
  • کل بازدیدها: 188179
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان