خانه
اذن دخول
ارسال شده در 21 اسفند 1402 توسط زفاک در الی الحبیب

هوالحبیب

حس کسی را دارم که شب امتحانش رسیده
او مانده و کوهی از کتاب و جزوه نخوانده
حیران اینکه از کدام شروع کند
چگونه شروع کند
چطور بخواند
چطور ؟؟
حس بدی است
رجب آمد و من نفهمیدم
رجب رفت و من باز نفهمیدم
شعبان امد و من نفهمیدم
شعبان دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد
دارد بساطش را جمع می‌کند
و من هنوز نفهمیدم
من نفهمیدم
این نفهمیدنم را فقط خودم می‌فهمم
فقط برای خودم قابل درک است
و البته تو
تو که بهتر از هر کسی مرا می‌شناسی
حتی بهتر از خودم
تو که نزدیکی به من
نزدیکتر از خودم به خودم
من ایستاده در آستانه رمضان
چشم دوخته‌ام به کرمت
به مهربانی‌ات
به لطف همیشگی‌ات
خدایا این منم
بنده گناهکار همیشگی‌ات
من با باری از عصیان
با انبوهی از حسرت روزهای از دست رفته
با کوهی از غم
خدایا
از کجا شروع کنم
از چه بگویم
چه چیزی را بهانه کنم؟
بهانه، اصلا برای تو معنایی دارد؟
اعتراض، معنایی دارد؟
در این دادگاه تو شاهدی
تو مشهودی
همه چیز از توست
همه چیز برای توست
به هر کجا نگاه کردم تویی
دنیا همه توست
در برابر تو
در برابر عظمت تو
من هیچ ندارم
هیچ دفاعی
هیچ بهانه‌ای
هیچ راه نجاتی حتی
هستی و نیستی در دست توست
من هیچ ندارم
جز روانی پریشان
جز ذهنی آشفته
جز دلی تبدار
تنی بی‌جان
خدایا ایستاده‌ام در آستانه رمضان
ماه تو
ماه بنده‌های نابت
بنده‌های در بندت
من هم بنده بودم
اما بنده هوی و هوس‌هایم
بنده خواسته‌های زودگذر و آنی‌ام
خدایا می‌خواهی چه کنی؟
با من
با دلم
با انبوهی از گناهانم؟!

رمضان ,شعبان ,مناجات ,گناه نظر دهید »
وقت جوانه‌زنی
ارسال شده در 11 اسفند 1402 توسط زفاک در الی الحبیب

هوالحبیب
هی حواست هست؟ زمستان دارد بساطش را جمع می‌کند. دامنش را دیر اما حسابی تکانده. هی یادت نرود. ما عهد بسته‌ایم. ما دانه‌های خیس خورده گندمیم توی ظرف سفالی پشت پنجره. لحظه موعود نزدیک و نزدیکتر می‌شود. کم کم نورآفتاب از لابه‌لای ابرهای سفید و پنبه‌ای بیرون می‌زند. پرده تور پشت پرده را رد می‌کند و می‌تابد رویمان. پوستمان کم کم گرم می‌شود. نرم و ملایم. خواب زمستانی بسمان است. ما حسابی خیس خورده‌ایم. وقت ترک خوردن است. وقت دل کندن است. باید از لای پوسته‌هایمان بیرون بزنیم. راه طولانی در پیش است. اول از همه باید ریشه بدوانیم. رشد‌ همیشه با ریشه‌ها آغاز می‌شود. بی‌ریشه طاقت نمی‌آوریم. باید ریشه‌هایمان محکم و قوی باشد برای روزهای سخت. باید آب را از دورترین نقطه ظرف سفالی‌مان بمکیم. کم کم روزها طولانی‌تر می‌شود و تابش آفتاب مستقیم‌تر. نرم نرمک برگ‌هایمان بیرون می‌زند. همزمان ریشه‌هایمان عمیق‌تر می‌شود. آن وقت است که ساعت می‌شماریم و رشد می‌کنیم. برای رسیدن به نور راه درازی پیش روست. ما به عشق رسیدن قد می‌کشیم. یکی هست که دل توی دلش نیست. یکی دارد روزشماری می‌کند برای جوانه‌زدنمان. برای سبز شدنمان…

بهار ,جوانه زدن ,رنج ,زمستان نظر دهید »
از زبان یک دختر
ارسال شده در 6 بهمن 1402 توسط زفاک در دلنوشته, روزنوشت

هوالحبیب
سلام مهربانم! سلام عزیزتر از جانم! به عهد خود وفا کردی و برگشتی! برگشتی پیچیده در پرچم سه رنگمان! با بهترین نام ها برگشتی! شهید برگشتی. چه خوش برگشتی در آستانه روز پدر. می‌دانم شهادت آرزوی دیرینه تو بود. می‌دانم شبها و روزها به دنبالش در هر عرصه‌ای حضور یافتی. حتی از عزیزان خود دل بریدی. اما خوشحالم که در نهایت به آن رسیدی. بالاخره عیدی‌ات را از دست مولا گرفتی! شهادتت مبارک پدرم! نبودنت سخت و سنگین است اما خرسندیم که به عشق حقیقی‌ات دست یافتی. می‌دانم که زین پس آسوده و در آرامشی. آسایشی ابدی در نزد خدای مهربانی. این مرهم دلهای داغدارمان هست.
دشمن گمان می‌کند با این داغ‌ها ما از میدان بیرون می‌رویم. بیهوده گمان می‌برد. ما پرورده مکتب حسینیم. ما پیشرویمان زینب کبری است. او که در اوج سختی‌ها جز زیبایی ندید. به راستی که شهادت زیباست. ما به وجود تو فخر می‌فروشیم. ما سربلندیم با نام تو ای شهید!
پدرم! می‌دانیم که اینک نبرد تو پایان گرفته و نبردی دیگر آغاز شده است. اینک نوبت ماست نوبت دخترانت! یک عرصه و میدان نبرد ما ما جامعه‌مان است. جامعه‌ای که باید ایمن و امن باقی بماند. عاری از هر زشتی و پلشتی! آسوده باش که ما دختران این سرزمین پرورش یافته‌گان مکتب زهرای مرضیه‌ایم. حجاب و حیا برایمان بزرگترین سرمایه است. هویت ما خلاصه شده در حجاب و حیا. ماهیچ گاه از این مهم دست برنمی‌داریم. ما دختران تو دشمن را در این عرصه چون نسل‌های گذشته‌مان به زانو درخواهیم آورد.
پدرم! ما همه دختران این سرزمین با تو عهد می‌بندیم که لحظه‌ای در تحقق آرمان‌های تو کوتاهی نکنیم. ما دست در دست هم مدافع این انقلاب خواهیم بود. مي دانیم که نبردی عظیم در پیش هست. نبردی که سربازانی چون تو پا در رکاب و با ایمان می‌طلبد. این رسالت ماست که در سنگر خانه‌هایمان به پرورش بهترین سربازان همت گماریم. ما به خوبی حربه دشمنان را فهمیده‌ایم. از نقشه‌های شومش آگاهیم. ما نسلی پرورش می‌دهیم حافظ حریم حق. گوشت و خون فرزندانمان را با ایمان و یقین عجین می‌کنیم.در گوششان لالایی دفاع از آزادی و عدالت می‌خوانیم. فرزندان ما چون تو عاشق شهادت می‌شوند. زمینه‌ساز ظهور خواهند شد و ظلم برای همیشه نابود خواهد شد.

دختر شهید ,روز پدر ,شهدا ,مدافعان حرم نظر دهید »
دردنامه
ارسال شده در 28 دی 1402 توسط زفاک در دلنوشته, روزنوشت

هوالحق

این یک دردنامه است یک شیون نامه یک فریاد نامه. بعضی حرف‌ها را نمی‌شود زد باید بنویسی باید بی‌صدا بنویسی بی‌صدا فریاد کنی. دلم گرفته دلم از آدم‌هایی گرفته که اسم خودشان را هنرمند می‌گذارند اما هنرشان در بی‌هنری است! نمی‌دانم شاید هم دنیاشان را نمی‌فهمم دنیایی که هنر فقط برای هنر بودنش مهم است. این مسخره‌ترین حرفی است که شنیده‌ام هنر برای هنر! یعنی ارزش هنر در همین هنر بودنش هست یعنی هنر وسیله انتقال هیچ مفهومی نیست؟! هیچ اعتقادی؟! هیچ ارزشی را با خود به همراه ندارد! چقدر مضحک! چقدردردناک! شاید این  اوج هنرمندی‌شان بود! نمی‌دانم!

دلم گرفته دلم از آدم هایی گرفته که اسم خودشان را می‌گذارند انقلابی اما هیچ وقت انقلابی عمل نمی‌کنند. یا دلشان نمی‌خواهد دیگر انقلابی باشند یا فقط از انقلابی بودن فقط اسمش را یدک می‌کشند انگار درونشان انقلابی رخ داده عظیم‌تر از آنچه گذشته. انقلابی که سرتاپایشان داد می‌زند اما ترجیج می‌دهند کتمانش کنند. به خیالشان ما نمی‌فهمیم!

دلم گرفته دلم خیلی گرفته از آدم‌هایی که از شهدا می‌نویسند اما نه برای شهدا. شهدا برایشان یک وسیله اند یک هدف یک ابزار مثل هر وسیله دیگری! چیزی در حد اسم و رسم درکردن. شهدا را نفهمیدند شهدا را فقط نوشتند.  هزار بار نوشتن اما دریغ از یک واژه فهمیدن!

دلم گرفته دلم خیلی گرفته از آدم‌هایی که می‌گویند دفاع از حق تاوان دارد! باید تاوانش را بچشید! می‌خواستم در جوابشان بنویسم پس سهم شما چه؟ نکند سهمتان را نقد داده‌اید! نکند دنگتان را در زندان‌های شاه دادید؟ یا با تیر و ترکش‌های بعثی‌ها؟ که به ما که می‌رسید می‌گویید تاوان بدهید! نگفتم. سکوت کردم. در جواب زخم‌زبان هایشان سکوت کردم. شاید من هم یکی از آن‌ها شده‌ام یکی از آن بی‌تفاوت‌ها یکی از همان‌هایی که فقط خواندند و حتی یک همدردی ساده نکردند یکی از همان‌هایی که ترجیح داد آینده‌‌شان تامین شود امنیت شغلی داشته باشد. چه کسی از دادگاه و شکایت خوشش می‌آید؟! چه کسی حاضر است آینده‌اش را تباه کند؟ انقلاب؟!  چهل و چند سال پیش شد! جنگ؟! سی‌وچند سال پیش تمام شد! اصلا این حرفهای دوقطبی‌ساز چه معنا دارد؟ مردم نان می‌خواهند فرهنگ سیری چند؟ بایدکنار بیایید! همین است که همین است! باید با همه آنهایی که اسمشان را می‌گذارند هنرمند و می‌گویند هنر صرفا برای هنر بودنش ارزش دارد. باید کنار بیایید. هنرمند هنرمند هست به خودتان تفهیم کنید مشق کنید روزی هزار بار! هنرمند هنرمند است! هنرمند حرمت دارد! حتی اگر مهمترین اعتقادات شما را بکوید اینجا جمهوری اسلامی است اینجا باید یاد بگیری که ساکت باشی تا در عوض یک عده‌ی دیگر حرف‌هایشان را بلند بلند بزنند حرف‌هایشان را در داستان‌هایشان جار بزنند بی‌اعتباری بی‌حیثیتشان را!

دلم گرفته دلم از خودم گرفته از اینکه باید فریادهایم را بلند بنویسم….

انقلاب ,انقلابی ,بی‌هنری ,تئوری هنر برای هنر ,جشنواره ادبی ,شهدا ,هنرمند نظر دهید »
تسبیح
ارسال شده در 26 دی 1402 توسط زفاک در روزنوشت

هوالهادی
درست یک ماه بعد از سفر پیام داد و زیارت قبول گفت. ناراحت نشدم. توقعی نداشتم. می‌دانستم اهل این حرف‌ها نبوده و نیست. انگار او و خدا به یک مصالحه همیشگی رسیده‌اند. انگار توافق‌نامه نانوشته‌ای را امضاء‌کرده‌اند. از دین فقط خدایش را قبول دارد نه بیشتر. برایش همین کافی است. گاهی پیش خودم فکر می‌کنم یعنی مگر می‌شود آدم فقط به خدا اعتقاد داشته باشد و دیگر هیچ! پس بقیه چه؟ خدا آدم را می‌آفریند و رها می‌کند؟ بدون تکلیف بدون نبی، بدون امام. بعد مرگ چطور؟ نکند قرار است بمیریم و تمام شویم؟ نمی‌دانم آن روز بحث چه بود اما من گفتم: خب آخرش چه؟ بعد از مرگ چه؟ بر فرض بهترین خانه بهترین ماشین بهترین موقعیت شغلی بهترین امکانات مادی بالاترین درجه علمی به همه اینها رسیدیم. آخرش که مرگ هست! ایستگاه آخر مرگ است. مگرنه؟ خب بعد از آن چه؟ بعد از آن چه می‌شویم؟ همه تلاشها همه زحمات برای همین زندگی مادی است؟ ناراحت شد. اخم‌هایش رفت توی هم. پاسخی نداد بهتر است بگویم پاسخی نداشت. او هم یکی از آدم‌هاست. مگر می‌شود انسان به مرگ فکر نکند. مگر می‌شود به دنیا بیاید اما توقع جاودانگی داشته باشد؟مگر اطرافیانش را نمی‌بیند که یکی یکی می‌میرند. مادر، پدر، برادر، خواهر، دوست و آشنا هر روز دارند یک عده‌ای می‌میرند. آدم اگر با خودش فکر کند بالاخره روزی می‌میرد و این مردن نابود شدن ندارد آن وقت دست به هر کاری نمی‌زند نه؟ تازه وقتی که اعتقاد داشته باشد که خدایی هم بوده. نمی‌شود که فقط آن خدا برای دنیا باشد نمی‌شود که بعد از مرگ خدایی نباشد می‌شود؟ نمی‌دانم مشکل از کجاست؟ شاید کوتاهی از من است. شاید من نمی‌توانم شاید حرف و کلام من درست نیست. واقعا گاهی مستاصل می‌شوم ناامید. به خودم می‌گویم من کجای این داستان هستم. حتما من هم مسئولیتی دارم. مگر می‌شود مسئول نباشم. آدم هم مسئول خودش هست هم مسئول دوستانش. همکارانش. خانواده‌اش.. ولی انگار این وسط من فقط به دعا اکتفا کرده‌ام. همیشه دعا می‌کنم کاش روزی به خودش بیاید. کاش روزی فارغ از همه کارهای ریز و درشتی که دورش را گرفته بنشیند و به این مسئله فکر کند. مگر مسئله‌ای مهمتر از این هم وجود دارد که آدم بخواهد برایش وقت بگذارد. ابدیت مهمترین برنامه‌ای نیست که پیش‌روی ماست؟ چرا هست! اما دوباره به خودم می‌گویم این دعا کردن تنها چه فایده دارد؟ دعا! با دعا که قرار نیست معجزه شود! دعا که قرار نیست جای بقیه امور را بگیرد. دعا هم یک بخشی از مسئولیت ماست. بخش دیگرش اعمال و رفتارمان است مگرنه؟ کارهایی که باید انجام دهیم شاید هم نباید انجام دهیم.
یک ماه پیش که پیام داد و زیارت قبول گفت با اینکه می‌دانستم اعتقادی به این چیزها ندارد، تشکر کردم. سوغاتی می‌خواست. آن هم تسبیح! نمی‌دانم برای چه؟ نمی‌دانم اما دلم می‌خواهد فکر کنم این بار قرار است دعاهایم معجزه کند!

تحول ,دنیاپرستی ,ماتریالیست ,مادی‌گرایی ,مرگ نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 39
  • 40
  • 41
  • ...
  • 42
  • ...
  • 43
  • 44
  • 45
  • ...
  • 46
  • ...
  • 47
  • 48
  • 49
  • ...
  • 102
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 1681
  • دیروز: 2838
  • 7 روز قبل: 5674
  • 1 ماه قبل: 7483
  • کل بازدیدها: 214110
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان