خانه
روزی
ارسال شده در 13 دی 1402 توسط زفاک در یک خط روضه, هایکو

هوالحبیب

چادرت را تکاندی

روزیش شهادت شد

حمله تروریستی ,روز زن ,شهادت ,عیدی ,کرمان نظر دهید »
معصومیت
ارسال شده در 13 دی 1402 توسط زفاک در یک خط روضه, هایکو

هوالحبیب

بچه‌ها

روی دست فرشته‌ها

آرام گرفتند

روز زن ,شهادت نظر دهید »
شهادت‌نامه
ارسال شده در 13 دی 1402 توسط زفاک در پوستر و عکس نوشت

هوالحبیب

شهادت‌نامه‌ات

امضاء مادر داشت، مادر

 

 

نظر دهید »
حیرانی
ارسال شده در 13 دی 1402 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب

 از حرم بیرون آمدیم. شب جمعه بود. غوغا بود. گفتم مامان همینجا بمان تا برگردم. رفتم کفشداری. جای سوزن انداختن نبود. می‌ترسیدم بین دست و پا بمانم. آخرش دل به دریا زدم. رفتم توی جمعیت. نمی‌خواستم کسی را اذیت کنم. موج جمعیت مرا جلو و عقب می‌برد. دلم می‌جوشید. نکند مادرم نگران شود. نکند توی این جمعیت بیاید دنبالم. نکند زیر دست و پا …  توی همین فکرها بودم. موج جمعیت این بار مرا به جلو برد دستم را گرفتم به لبه سنگی پیشخوان. با دست دیگر شماره را دادم دست خادم. بالاخره کفش‌ها را گرفتم. حالا بیرون آمدن مکافاتی بود. باز سیل جمعیت عقب و جلو می‌رفت و مرا با خود به این سو آن سو می‌برد. با یک دست کفش‌ها را گرفته بودم. با دست دیگر چادرم را. داشتم می‌رفتم زیر دست و پا. یک زن دلش سوخت انگار. دستم را گرفت و با قدرت از بین جمعیت بیرون کشید. نفس راحتی کشیدم.  نگاهش کردم. زبانش را بلند نبودم. توی صورتش خندیدم. رفتم سمت جایی که قرارمان بود. اما مادرم نبود. تمام تنم یخ کرد یا خدا. حالا چه کنم. چند بار رفتم و آمدم. اما اثری نبود. داشتم دیوانه می‌شدم. نگاه می‌کردم اما خبری نبود. هیچ چهره ‌آشنایی نبود. به مادرم فکر می‌کردم. به اینکه کجاست؟ خدایا مادرم پیر هست. مادرم زبان این آدمها را بلد نیست. مادرم راه هتل را بلد نیست. پا برهنه دور تا دور حرم را می‌گشتم. داشتم ناامید می‌شدم. نه گوشی داشتم نه شماره کسی را  نه زبان بلد بودم. دلم می‌خواست بنشینم جلوی حرم و زار بزنم .زبان اشک را حتما همه بلد بودند. یک آن انگار کسی توی گوشم گفت برگردم کفشداری. شاید همانجا باشد. وقتی برگشتم چند قدم آن طرفتر مادرم را دیدم. انگار دنیا را دستم داده بودند. بغلش کردم. زدم زیر گریه. آرام شدم… امروز دیدم دخترکی حیران است. صورتش خیس اشک. بین درخت‌های کاج می‌دود. به کجا؟ به کدام سمت؟ نمی‌دانم. همه چیز به هم ریخت. خدایا توی دلش چه خبر است؟ یکی نیست آرامش کند؟ خدایا مادرش، مادرش کجاست؟ نکند مادرش بین جمعیت مانده؟ نکند مادرش ترکش خورده؟ نکند زبانم لال روز مادری، مادرش…

 

 

حمله تروریستی ,روز زن ,شهادت ,شهید سلیمانی ,مادر ,کرمان نظر دهید »
میم مثل مادر
ارسال شده در 11 دی 1402 توسط زفاک در اندیشه

هوالحبیب

اسمش سعیده بود. قدبلند و سفیدرو. چشم‌هایش هم عسلی بود. یا آبی یا نمی‌دانم دقیق. همیشه با فریبا دعوا داشتند. دعوا سر محله بود. محله بالا و محله پایین. پدرش یک پژو سرمه‌ای مدل ۸۰ داشت که سه تایی‌شان را می‌آورد. سعیده، فهمیه السادات و راضیه السادات. البته او بیشتر با نجمه دوست بود همیشه با هم بودند. مثل دوقلوهای به هم چسبیده. دختر آرامی بود. سر کلاس اگر معلم ازش سوال می‌پرسید جواب می‌داد. مثل من نبود که همیشه توی ذهنم سوال بود. ریز و درشت. گاهی ساده و مشخص اما همیشه توی جواب گرفتن عجله داشتم. او اما اینطوری نبود. کاری به کار کسی نداشت. فقط یکبار کار همه‌مان را خراب کرد. بدجوری هم خراب کرد. وقتی سال سوم دبیرستان بودیم. توی دبیرستانمان یک کلاس تجربی داشتیم. یک انسانی و یکی هم رشته مدیریت خانواده. سال اول دو تا کلاس بودیم. سعیده توی کلاس ب بود و ماها توی کلاس الف. وقتی رشته‌ها مشخص شد او هم آمد توی کلاس ما. اما هیچ وقت توی تیم ما نبود. کلاسمان کلا سه جبهه داشت. بالا محله، میان محل و پایین محله. صندلی‌ها را اینطوری چیده بودیم. فقط سر کلاس دبیر دینی همه چیز به هم می‌ریخت. می‌گفت صندلی‌ها را دور کلاس بچینیم. دبیر دینی‌مان باسواد و به روز بود. رابطه‌اش با بچه‌ها حرف نداشت. توی دبیرستانمان دو تا معلم مرد داشتیم. یکی معلم عربی‌مان و یکی هم معلم تاریخ. روزهایی که معلمهای مرد می‌آمدند با چادر می‌آمد سر کلاس. اما سر کلاس چادرش را برمی‌داشت خیلی مرتب و باسلیقه تا می‌کرد و می‌گذاشت روی میزش. یادش به خیر. برخلاف یکی دیگر از دبیرهای دینی همه بچه‌ها عاشق این خانم بودند. اسمش عصمت بود. همه صدایش می‌زدند خانم عصمت. کیف می‌کردیم. یکبار سر مراحل خلقت انسان، پرسیدم خانم اجازه روح چه زمانی وارد بدن جنین می‌شود؟ کلی از سوالم تعریف کرد. گفت معلوم هست درس را خوب فهمیدی. بعد هم گفت: چهارماهگی.  داشتم برای سعیده می‌گفتم. سعیده یکبار کار همه را خراب کرد وقتی سال سوم بودیم. سال سوم تجربی. توی دبیرستان رسم نبود که برای امتحان‌ها تعطیل کنند. باید روزهایی که امتحان نداشتیم هم می‌آمدیم. یادم هست ترم اول بود. امتحان زیست داشتیم خیلی هم سخت بود و پرحجم. همه بچه‌ها دست به یکی کردیم که روز قبل از امتحان را نیاییم. همه هم قسم شده بودیم، بالا محله، میان محله و پایین محله. نمی‌دانم سعیده هم از قرار بچه‌ها خبر داشت یا نه. اما روز قبل از امتحان تنها کسی که رفته بود مدرسه او بود. اوه اوه مدیر مدرسه عصبانی بود کاردش می‌زدی خونش نمی‌ریخت. هنوز چهره عصبانی‌اش توی ذهنم هست. هرچند خانم مهربانی بود و برخلاف مدیر راهنمایی خیلی اهل قیافه گرفتن نبود و با بچه‌ها گرم می‌گرفت اما آن روز خیلی عصبانی شده بود. نمی‌توانست این بی‌نظمی را تحمل کند. انگار مدیریتش زیر سوال رفته بود. از نمره انضباط همه‌مان یک نمره کم کرده بود. جرممان سنگین بود. هیچ راه بخششی نبود. ماهایی که عشق ۲۰ بودیم. یک نمره خیلی برایمان گران تمام شد. می‌خواستیم سعیده را قیمه قیمه کنیم. اما نمی‌دانستیم روزگار چه خوابی برایش دیده. آن روز اگر می‌دانستم قرار است اینطوری شود هیچ وقت دعوایش نمی‌کردم. بیچاره هیچ حرفی نزد… افتادیم دنبال واسطه. بالاخره معلم دینی‌مان همان خانم عصمت پادرمیانی کرد. قرار شد اگر همه دعای عهد را حفظ کنیم یک نمره انضباط برگردد. بعد از دبیرستان هر کس رفت پی رشته‌ای. سعیده و احمد. احمد اسم همکلاسی‌مان بود. یعنی دو نفر توی کلاس بودند که اسم و فامیلی‌شان یکی بود. ما هم همیشه به اسم پدرهایشان صدایشان می‌زدیم. احمد با سعیده هم محله‌‌ای بودند. بعدها هر دو رشته حسابداری قبول شدند. خیلی وقت بود از سعیده و او خبری نداشتم. تقریبا هر کسی رفت سی خودش. کسی از کسی خبر نداشت. یک روز خبر دادند یک خانم بارداری که چهار پنج ماهه بوده ایست قبلی کرده. درست همان شبی که قرار بود سیسمونی بچه را بیاورند. خیلی پرس و جو نکردم. دلم نمی‌خواست ببینم کی بوده اصلا چرا اینطوری شده. همینطوری هم ماجرای غم انگیزی بود. شب نیمه شعبان بود. رفته بودیم مراسم. من توی حال و هوای خودم بودم که یکی از بچه های دبیرستان آمد سراغم. از آنهایی بود که از جیک و پوک همه خبر داشت. احوال هیچ کسی از زیر دستش در نمی‌رفت. کمی گفتیم و شنیدیم. یکهو گفت دیدی سعیده هم چطور شد؟ گفتم: وا مگه چطور شده؟ گفت: مگه نفهمیدی. یک آن توی دلم خالی شد نکند آن زن جوان که چهارماهه باردار بود… یک لحظه حس کردم اصلا هیچ چیز نمی‌شنوم. فقط قیافه سعیده جلوی چشم‌هایم رژه می‌رفت با آن قد بلند. با همان روپوش نارنجی مدرسه با همان مقنعه تیتران مشکی، حالا همه را مشکی پوش کرده بود. رفته بود آن دنیا مادری کند…

بارداری ,مادر ,مرگ نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 35
  • 36
  • 37
  • ...
  • 38
  • ...
  • 39
  • 40
  • 41
  • ...
  • 42
  • ...
  • 43
  • 44
  • 45
  • ...
  • 97
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 12
  • دیروز: 90
  • 7 روز قبل: 446
  • 1 ماه قبل: 3598
  • کل بازدیدها: 191335
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان