اولین درس استاد این است، روزی هزار کلمه! حتی مزخرفترین حرفها. تحت هر شرایطی، فقط بنویسد منظم و همیشه. کاغذ و قلم را برمیدارم تا امر استاد را اجرا کرده باشم. بلکه این ذهن خاموش روشن شود. شروع میکنم به نوشتن. اما نه از مزخرفترین چیزها. برنامههای امروز که باید انجام دهم را مینویسم. درسهایی که خواندهام و مهمتر اینکه خودم را مجبور کردهام و سری به “لبخند انار” زدهام و بیست صفحهای خواندهام. بعد ازاینها میروم سر برنامههای آینده و کارهایی که باید انجام بدهم را مینویسم. مثلاً اینکه از مسئول آموزش سوالاتم را بپرسم. موضوعی برای تحقیق این ترم دست و پا کنم و دست نویس مقاله بچهها که تایپ شده را برگردانم و … دو صفحهای میشود اما دلم را روشن نمیکند. نمیدانم نوبت خاطرهنویسی که میشود اینطور درجا میزنم. حتی وقتی سری به سررسید آبی دوران دانشگاه میزنم به همین منوال است. اینکه این ترم چند واحد دارم. چه پروژهای انجام نشده. چند روز از عید باقی مانده! فرجه کی شروع میشود و … نمی دانم چرا هیچ جا از مرضیه ننوشتهام. شیرین کاری آز شیمی را شرح ندادهام! از خلق و خوی سونا حرفی نزدهام. حتی طاهره که دو سالی بیشتر همراهیمان نکرد را یاد نکردهام. چرا از آن نمازی که با فاطمه در کویر خوانده بودیم چیزی ننوشتهام؟ از آن لحظهایی که پاهای خستهمان را در آب قنات شستشو میدادیم. آن پیرمردی که شیرین برای دست تکان داده بود. از جیپ سفید دانشکده! آن همه لذتها، دردها و رنجها حق نداشتند چند سطری نوشته شوند. چرا آنقدر به منِ نویسندهام ظلم کردم تا کارم به اینجا بکشد و حالا باید برای یافتن ردپای خاطرهای در ذهنم افسوس بخورم. چرا؟؟
یکی یکی خودشان را معرفی میکنند. هر کدامشان برای خودشان کسی هستند. شاعر، داستان نویس، نمایشنامه نویس و … یک کتابش در آستانه چاپ قرار دارد. یکی فلان جایزه را گرفته. یکی … نمیدانم من با این تجربه کم با این قلم دست و پا شکسته بینشان چه میکنم! مثل یک تکه پازل که سردرگم مانده و نمیداند به کجا باید بچسبد؟ کجا را باید تکمیل کند؟ اما تو میدانی. تو که خدایی، تویی که خلق میکنی، اندازه میکنی، تدبیر میکنی. تو محل اتصال این پازل را میدانی. خدایا من دلم و ذهنم را به تو میسپارم. تو هدایش کن، همانطور که وعده دادهای…
دروغ چرا؟ وقتی شروع میکنم به خواندن سؤالات، وقتی بین دو گزینه وامیمانم که خُب حالا کدام جواب صحیح است و هر چه به ذهنم فشار میآورم پاسخ کمتری مییابم، ایمان میآورم که اشتباه بزرگی کردهام. افسوس میخورم برای همتی که نکردهام. کاش کمی به خود زحمت داده بودم و نگاهی هر چند گذرا به کتاب انداخته بودم! اما دیگر جایی برای ای کاش نیست. فرصت ها گذشته و دقایق سوخته است و حالا زمان برداشت داشتههاست و پیروز از آن کسی است که کوشیده. من اما دست و ذهنم خالی است و نگاهم خیره به برگه پاسخنامه و قلمی که نمیچرخد روی کاغذ…
حرفهای میم در گوشم زنگ میزند. “روز قیامت هم همین است، آن روز هم میگوییم کاش کمی آدم بودیم و حواسمان جمع، کاش اما…”