هوالحق
نمیگذارم موجهای منفی مرا با خودش ببرد. مرا از خودم از توانمندیهایم غافل کند. از همه امکانات هم که دور باشم. یک نعمت بزرگ دارم به نام فکر اینقدر فکر میکنم فکر میکنم تا به جایی برسم. بیخیال هر کس هر چه میخواهد بگوید. من بلدم از ناامیدی امید بسازم از حرفهای تکراری عبور کنم. بله بله من باید بتوانم چارهای نیست. سرم توی گوشی است مداد توی دستم روی کاغذ میچرخد که پیامی میآید. باز اسم مسعود پزشکیان مثل پتکی میخورد وسط مغزم. بابا بیخیال انتخابات که تمام شد تو هم که شدی رئیس جمهور. چرا ولمان نمیکنی؟ چرا نمیگذاری با همین دردهای خودمان خوش باشیم؟ استاد حرف همچنان میزند. از آینده پژوهی میگوید. از مدل دلفی. از اینکه باید برای رسیدن به راهکارها به خبرگان رجوع کرد. ویرم میگیرد پیام را باز کنم. گوشم به استاد هست. پیام را باز میکنم. متن چنگی به دل نمیزند. دارم فکر این همه پول را میکنم این همه پیامک به این همه آدم چقدر هزینه دارد؟ حالا قرار است از کجا این هزینهها جبران شود؟ نمیدانم. من یک مهندسم که تازه حقوق یک ساله گذشتهام وصول شده است. آن هم یک صدم صدم این پیامکها هم نمیشود. بیچاره رئیس چقدر خوشحال بود که توانسته بدهی بچهها را پرداخت کند. رئیس جمهور جدید از خاک پای ایرانیان ارتقا یافته و رسیده به منتخب مردم. بله باید با این واژهها کنار بیایم. اصلا به من چه. من یک مهندسم باید روزی سه ساعت حداقل بین هوشهای مصنوعی بگردم. از جمینای به الیسیت از پرپلکسیتی به تینی وو بروم. از چت جیتی پی از هر جا که میدانم سوال کنم. تازه استاد میگفت باید هوای این رباتها را هم داشت. بهشان نقش بدهیم. بدشان نیاید. فقط برای اینکه جوابهای خوبی بدهند چارهای نیست. مینویسم به عنوان یک متخصص اچ اس ایی و کلی جواب میدهد. همه را میخوانم. اینقدر این چند روز خواندهام که دارم خودم هم یک حباب میشوم در کوره قوس الکتریکی که به نقطه جوش رسیده است. استاد برنامهریزی میگوید ابتدا نقد نکنید. اینطوری خلاقیت از بین میرود. جرات و جسارت از بین میرود. با خودم میگوید چرا استاد ف این نکته فکر نکرد. مهم نیست. اصلا هیچ چیز مهم نیست. من برای ثابت کردن به خودم هم که شده میروم ته ته این قصه را درمیآورم….