موضوع: "مخاطب خاص"
هوالحبیب
سرم را بالا میگیرم. از پشت شیشه آشپزخانه چشمم میافتد به ماهی که تا کامل شدنش چیزی باقی نمانده است. لقمه غذا در دهانم میماسد. یادش بخیر! چه شبهایی که با همین ماه واژه واژه با تو همراه میشدم. و صبح روز بعد در راهروی دانشکده وقتی آمدن دکتر را با فاطمه کشیک میدادیم، شرح میدادمت. و فاطمه چقدر ذوق داشت برای شنیدنت. و من چه وجدی داشتم برای گفتنت… خوشی آن روزها به تو بود. تویی که با بهار آغاز میشدی و با همان بهار پایان میگرفتی.
راستی چرا این روزها نیستی؟!
هوالحق
حق دارد
فخر فروشی که فقط به مال و منال نیست
با علم هم می شود فخر فروخت
بی تعارف بگویم
حالم از امروزت به هم می خورد
از نگاه حسرت باری که نقش می زنی ...
هوالحبیب
انگار نمیشود همه چیز را با هم داشت. باید یک جایی دست به انتخاب زد و من از سر اجبار یا اختیار بالاخره تصمیم گرفتم. حالا دیگر پنج شنبهها صدای قدمهایم کاجهای آتشکده را از خواب بیدار نمی کند. بیخیال آن دانشآموز زرنگی شدهام که همهی آرزویش مسلمان شدن دبیر ریاضی است. تصمیم گرفتم پنج شنبهها ژِست استادیاری بگیرم. ذهنم را خالی کنم از هر فکر و اندیشهای و شش دُنگ حواسم را جمع درس کنم. گوشهایم را به واژههای خانم میم بسپارم و لذت ببرم از گرههای ذهنی که یکی یکی باز میشود. با این همه از همین روزهای بهاری به دلم وعده دادهام برای تابستان. میخواهم از روز نخست بنشینم به خواندن. همهی کتابهای درسی را میچپانم در قفسه و دخیل میبندم به کتابخانه محل. دور خودم را پر میکنم از شعر و قصه و رمان. و خیالتخت مینشینم و واو به واوشان را میخوانم. به دلم وعده دادهام در روزهای سوزان کویر روحم را با خنکای واژهها زنده نگه دارم. آن زمان حتما همه خیالها و طرحهایم را مینویسم واژه به واژه. تو اما این روزها به روی خودت نیاور…
هوالحبیب
دلم میخواست جای تو باشم
تویی که این مسیر رویایی را طی میکنی
از کنار فوارههای آب میگذری
ریههایت را از اکسیژن ناب چنارها پر میکنی
به روی رُزها سلام میدهی
دست نوازشی روی گل انارهای نورس میکشی
و بعد خود را به دنیای کتاب میرسانی
و در واژهها غرق میشوی
هرازگاهی که کسی
شاید اندازه من بدعنق،
خلوت شاعرانهات را به هم میریزد
با مهر به رویش لبخند میزنی
به نشانه احترام مقابلش برمیخیزی
و به گرمی راهنمای مشکلاتش میشوی
حسودیام میشود
به تو
به شغلت
به کیفی که این روزها میکنی…