هوالحبیب
انگار نمیشود همه چیز را با هم داشت. باید یک جایی دست به انتخاب زد و من از سر اجبار یا اختیار بالاخره تصمیم گرفتم. حالا دیگر پنج شنبهها صدای قدمهایم کاجهای آتشکده را از خواب بیدار نمی کند. بیخیال آن دانشآموز زرنگی شدهام که همهی آرزویش مسلمان شدن دبیر ریاضی است. تصمیم گرفتم پنج شنبهها ژِست استادیاری بگیرم. ذهنم را خالی کنم از هر فکر و اندیشهای و شش دُنگ حواسم را جمع درس کنم. گوشهایم را به واژههای خانم میم بسپارم و لذت ببرم از گرههای ذهنی که یکی یکی باز میشود. با این همه از همین روزهای بهاری به دلم وعده دادهام برای تابستان. میخواهم از روز نخست بنشینم به خواندن. همهی کتابهای درسی را میچپانم در قفسه و دخیل میبندم به کتابخانه محل. دور خودم را پر میکنم از شعر و قصه و رمان. و خیالتخت مینشینم و واو به واوشان را میخوانم. به دلم وعده دادهام در روزهای سوزان کویر روحم را با خنکای واژهها زنده نگه دارم. آن زمان حتما همه خیالها و طرحهایم را مینویسم واژه به واژه. تو اما این روزها به روی خودت نیاور…