هوالحبیب
سرم را بالا میگیرم. از پشت شیشه آشپزخانه چشمم میافتد به ماهی که تا کامل شدنش چیزی باقی نمانده است. لقمه غذا در دهانم میماسد. یادش بخیر! چه شبهایی که با همین ماه واژه واژه با تو همراه میشدم. و صبح روز بعد در راهروی دانشکده وقتی آمدن دکتر را با فاطمه کشیک میدادیم، شرح میدادمت. و فاطمه چقدر ذوق داشت برای شنیدنت. و من چه وجدی داشتم برای گفتنت… خوشی آن روزها به تو بود. تویی که با بهار آغاز میشدی و با همان بهار پایان میگرفتی.
راستی چرا این روزها نیستی؟!