تازه به حال دل “ابراهیمیزاده” رسیدهام. تصورش را بکن تمام طول ترم پیش، تمام دوشنبهها و چهارشنبههایی که من سرشار از لذت بودم او لبریز از حس نفرت بود و نامیدی و حسرت و اندوه شاید… همهی حسهایی که امروز به یکباره من استادیارم تجربه کرد. سخت بود خیلی سخت… از تبعیض رنجید و درد کشید. اما لب به سخن نیاورد. تنها کاغذ سوالاتش را مچاله کرد و پرت کرد گوشهای از ذهنم. دلم ریخت یک آن.
میدانم نباید بگذارم به ناامیدی برسد. نباید اجازه بدهم هیچ چیز و هیچ کس صدای او را در من خفه کند. باید زنده بماند. باید نفس بکشد و مرا به جلو ببرد. باید موفق شود همانطور که “ابراهیمیزاده” ترم پیش را پشت سر گذاشت و موفق شد.