خانه
جـــان بــازیـــ
ارسال شده در 11 اردیبهشت 1396 توسط زفاک در شهدا, دلنوشته

هوالحبیب

خدا وقتی عاشق کسی شد شهیدش می‌‌کند. مادرم می‌گوید این حدیث قدسی است و حدیث قدسی یعنی حرف‌های خودمانی خدا که به رسولش گفته، درگوشی، در قرآن هم ننوشته. حرف‌هایی که باید بگردی تا پیدا کنی مثلش را! من یقین دارم خدا تو را خیلی خیلی دوست دارد بیشتر از همه رفقایت ‌ـکه شهید شدند همان دم بی‌سر با ترکش خمپاره و یا هزار پاره با گلوله مستقیم توپ! و یا تشنه مثل‌…ـ آخر تو هر لحظه با هر نفس داری برای خدا می‌میری پس شهیدتری از آنها و خدا عاشق‌تر به تو، نه؟
دیشب مادر سرمشقم را گاز خردل داده بود و من چند صفحه پشت سر هم نوشته بودم گاز خردل با همان تلخی و بوی زهمش! امروز صبح پارمیدا ـ‌همکلاسیم‌ـ یکجوری نگاهش می‌کرد، گاز خردل را می‌گویم. انگار ندیده باشد. نه حتماً. پدرش تاجر بزرگی‌ است و در کار واردات. پدرش اصلاً جنگ هم ندیده! پدرش… من اما گاز خردل را می‌فهمم! می‌بینم وقتی نفست را تنگ می‌کند تا آنجا که رنگ صورت نحیف مادر می‌پرد به گمانم دل خدا همان وقت می‌لرزد برایمان یا وقتی تمام تنت پر می‌شود از تاول‌های ریز و درشت. تاول‌هایی که اجازه نمی‌دهند راحت بغلت کنم‌ـ مادر می‌گوید تاول‌ها درد دارند، پدرت را آزار نده زهراـ باید به پارمیدا بگویم گاز خردل یعنی کپسول اکسیژنی که به قامت من است و مادر تنهایی باید جابجایش کند. بین خودمان باشد، پارمیدا می‌گوید: مادرش دست به سیاه و سفید هم نمی‌زند! سرمایه‌دار هستند دیگر، اما مادرم چه کارها…، بی‌خیال بابا قول داده‌ام به مادر که رازداری کنم برایش. چند وقتی است مادر به دکترها اصرار می‌کند تا دُز مُسکن‌هایت را بالا ببرند اما طفره می‌روند، بهانه می‌آورند که مسکن‌ها درد را از بین نمی‌برند! مگر می‌شود… به گمانم دکترها اصلاً درد نکشیده باشند تابحال. به اندازه تو لااقل، قدِ واژه‌های پربغض من، شانه‌های لرزان مادر یا نه، اندازه دل کوچک ماهی‌ قرمز که بی‌شکیب است وقت و بی‌وقت در حوض آب…
آرزو ندارم مثل پارمیدا سرمایه‌دار‌ باشیم و به این و آن پُز دهیم! از سر ولنگاری با ماشین مدل بالایمان در خیابان‌های بالای شهر ویراژ دهیم یا خانه ویلایی پر از مستخدم معامله کنیم، عیدها، سفر خارجه برویم! دلمان خوش باشد که در دادن مالیات سر دولت شیره مالیده‌ایم. یا دور زدن قوانین را خوب بلدیم! یا… نه، من هیچ وقت این آرزوها را ندارم. من می‌خواهم فقط عاشق خدا شوم آنقدر که خدا هم عاشقم شود آن وقت شاید مثل تو جان بازم ‌کند. شاید بتوانم واژهِ واژه دردهایت را بنویسم تا بفهمند چه می‌کشی بابا… آخ که چقدر درد می‌کشی بابا…

 

2 نظر »
حیرانِ تو
ارسال شده در 5 اردیبهشت 1396 توسط زفاک در اندیشه

هوالمحبوب

«انّا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا»

صفحات روز نوشت‌هایم را مرور می‌کنم

ذیل همه تاریخ‌ها قرار نبوده من طلبه باشم

همه آن روزها

من هدف داشتم

برنامه هم داشتم

اما طلبه شدن در آن جایی نداشت

من یک مهندس بودم که

واژه‌های لاتین از بر می‌کرد

با نرم افزارهای از دور خارج شده

دست و پنجه نرم می‌کرد

تا خودش را اهل علم جا بزند

این اواخر ترجیح می‌داد نویسنده‌ای توانا

یا دست کم طراحی چیره دست شود!

مهندسی

که برای خالی نبودن عریضه

با خدا هم خلوتی داشت!

در همه آن روزها  

من مهندسی بودم

که حتی فکرش هم نمی‌کرد روزی

بنشیند پشت این صندلی

و ضرب ضربا ضربوا

صرف کند

 آن هم با این همه شور و شوق

همه آن روزها

منِ روشنفکرم همه زورش را می‌زد

که طلبه نشوم

شاید چون

می‌خواست همچنان بی‌قید و بند بمانم

لذت عبد بودن را نمی‌فهمید

یا از نگاه دیگران ترس داشت

از حرف و حدیثشان.

به خیالش، من

پشت کنکوری نبودم

عشق حوزه هم نداشتم

پی مدرک و کار هم نبودم

پس بهتر بود انصراف بدهم

اما نمی‌دهم!

روز مصاحبه وقتی می‌پرسند:

اگر رد شوی چه؟

باصراحت می‌گویم:

ناراحت نمی‌شوم!

به این امید که رد بشوم.

خبر پذیرشم را

که می‌شنوم

حالم بد می‌شود.

طلبه شدن یعنی به هم خوردن همه

برنامه‌هایی که داشته‌ام.

هفته اول ترم اول را نمی‌روم

اما نمی‌دانم چطور می‌شود که

سر یک هفته کوتاه می‌آیم

آن هم آزمایشی

یک هفته‌ای که می‌شود یک ترم

یک ترمی که می‌شود دو ترم.

و حالا

من یک طلبه‌ام

هر صبح به کبوترهایی که کنار گنبد

آرام گرفته‌اند

به کنجکاوی گنجشکها در حوالی حرم

چشم می‌دوزم.

به نجوای دل زائرها

به سلام‌های زیر لب

گوش می‌سپارم.

و در نگاه معصومانه طفلی

که بی‌محابا ضریح را در آغوش می‌گیرد

پی تو می‌گردم.

تویی، که در این نقطه از زمان

در این مکان عظیم پابندم کرده‌ای.

من یک طلبه‌ام

که تنها تو را می‌خواهد

همین …

«و اشرب قلبی…»

زفاک

96/2/5

 

 

 

 

نظر دهید »
حجم دلتنگی
ارسال شده در 23 فروردین 1396 توسط زفاک در شهدا, دلنوشته, اندیشه

هوالقریب

بهار فصل شهادت است، فصل پرکشیدن

از زمین دل کندن و به آسمان رسیدن

بهار، هر سال با شهادت آوینی آغاز می‌شود

و با چمران به پایان می‌رسد

جنوب که باشی

تا فکه و دهلاویه راهی نیست

اما نمی‌دانم چرا من از هر دو بازماندم

بعد از این همه سال که

چمران را واژه واژه خوانده بودم

و آوینی را حرف به حرف از بر کرده بودم

از استشمام بوی دهلاویه بازماندم

و در رمل‌های فکه قدم نزدم

حالا اسم جنوب که می‌آید

بوی بهار نارنج که می‌شنوم

صدای بلبل خرماها که بلند می‌شود

حسرتم دوچندان می‌شود

دلتنگی می‌آید مثل یک بغض سنگین

راه نفسم را بند می‌آورد

دست به قلم می‌شوم تا راهی بیابم

اما واژه‌ها هم پای یاری ندارند

انگار مثل غنچه‌های محمدی‌ باغچه بغ کرده باشند

و هوای باز شدن نداشته باشند

می‌دانی

این روزها غروب که می‌شود

غم غریبی میهمان دل واژه‌ها می‌شود

باز هوای مجنون می‌کنند

نهر خین و یاد مادران چشم انتظار

غروب شلمچه می‌خواهند

«یک سلام تا کربلا…»

طالب بی‌تابی اروند هستند

می‌خواهند در پیچ‌های فتح المبین ببارند

می‌خواهند تا ابد زمینگیر طلاییه شوند

در سه راهی شهادت جان بدهند

اگر بدانی چه حالی دارند واژه‌ها؟

مانده‌ام این روزها

چه کنم؟

با این همه حجم دلتنگی‌شان

تو بگو…

زفاک

96/1/23

 

1 نظر »
بی تاب...
ارسال شده در 10 فروردین 1396 توسط زفاک در شهدا, دلنوشته

هوالشهید

نمی‌دانم حالا که آمده‌ام زیر سایه آقا دلم این اندازه صیقل خرده که  بُرد واژه‌هایم به شما برسد یا نه؟ حرف‌هایم این اندازه خالص شده که لایق نگاه گرمتان شود یا نه؟ از شما که پنهان نیست هنوز پایم روی زمین است و دستم به آسمان نمی‌رسد. و تا بهشت راه زیادی مانده، آن هم بهشتی که به عند ربهم یرزقون ختم می‌شود، جایی که هیچ لغو و لغزشی در آن راه ندارد، تنها ترنم دلنواز نام خدا و رایحه دل انگیز حضرت رسول در آن جاری است. اما با همه این حرف‌ها دل به دریا می‌زنم و می‌نویسم.

یادتان هست؟ آن روزها از زمین و زمان که خسته می‌شدم. بوی زُهم گناه که می‌گرفتم. دست دلم را می‌گرفتم و می‌آمدم حوالی شما. می‌نشستم زیر سایه ناروان‌ها، به پرچم سرخ یا حسین(ع) چشم می‌دوختم و هم نوا با بلبل خرما زمزمه می‌کردم: «السلام علیکم یا اولیاءالله و احبائه…». شما لب فرو می‌بستید و همه گوش می‌شدید در مقابل من زبان می‌گشودم و همه حرف. در انتها حمدی برای دلم می‌خواندم، به این امید که حساب‌تان از مابقی شهدا جداست. مگر غیر از این بود که بی‌نام بودید، بی پلاک و سربند خاکی، پس یعنی خدا خاطرتان را بیشتر می‌خواست.

گاهی هم می‌آمدم در سکوت مطلق رُزها، می‌نشستم پای حرف گنجشک‌ها. خیره می‌شدم به آسمان آبی و تکه‌تکه ابرهای سپیدی که برایتان خبر از چشم‌های بارانی می‌آورند، از دل‌های بی‌قرار و گیسوانی که نقره‌فام می‌شدند. از گام‌هایی که خسته می‌نمودند و نفس‌هایی که به شماره می‌افتادند. شرمندگی بی‌تابم می‌کرد آنقدر که بی‌هیچ کلامی برمی‌خاستم.

این روزها باز دلتنگی امانم را بریده. با هر قدمی که درصحن برمی‌دارم، نوای گرم مداحی بلندتر می‌شود و روبه‌رویم عاشقانی صف می‌بندند که راهی دشت شقایق‌ها هستند. میان شور و شوق آن‌ها، من  همه آه می‌شوم، همه اشک… صدای پای بهار می‌آید و من دلتنگ بوی پیچ‌ها شده‌ام آی شهدا!

زفاک

95/12/21

 

نظر دهید »
سالِ یک هزار و غیبت!
ارسال شده در 30 اسفند 1395 توسط زفاک در دلنوشته, اندیشه, اهل البیت(علیهم السلام)

هوالحق

بهار آمده است، نه آقا! چه بهاری؟ بهاری که شما را با خود نیاورد به چه درد می‌خورد گیرم خودش را هزار رنگ کرده باشد، باز بی‌ شما رونقی ندارد. بی‌حضور ‌شما که شکوفه‌ها ثمر ندارند. گل‌ها بی‌عطر و بو هستند. پرنده‌‌ها هم اگر می‌خوانند نغمه دوری است و از سر دلتنگی. این وسط فقط ما خوش هستیم! خوشی که از سر بی‌خیالی و بی‌دردی است. به نبودنتان عادت کرده‌ایم! مخاطب همه العجل‌هایمان شما بوده‌اید. در بند خویش بوده‌ایم و عبد دنیا، فرصت دلتکانی نکرده‌ایم. می‌بینید که پای سفره وعده‌های شیطان سیرتریم! عطش را نفهمیده‌ایم. سال‌هاست جمعه‌ها‌ می‌آیند و شما منتظر می‌مانید ورد زبانمان شده است أین بقیه الله و دلمان جای دیگری است.

صاحب الزمان! دعا کن برایمان، خیلی وقت است آسمان چشمانمان نمی‌بارد. زمین دل‌هامان بایر شده است، ما در خشکسالی ایمان به سر می‌بریم. مولا جان! اینجا قحطی غیرت است. یادمان رفته آفتاب پشت ابر هم که باشد، نورش زمین را روشن می‌کند. باید بنویسم شرمنده‌ایم که زمان روی دور غیبت ما می‌چرخد! که سال با نبودن شما نو می‌شود! راستی هزار و چند سال است که عقلمان نمی‌رسد؟ هزار و چند سال است که نمی‌بینمتان؟  

زفاک

1395/12/30

 

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 84
  • 85
  • 86
  • 87
  • 88
  • 89
  • ...
  • 90
  • ...
  • 91
  • 92
  • 93
  • 94
  • 95
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 108
  • دیروز: 50
  • 7 روز قبل: 1453
  • 1 ماه قبل: 3528
  • کل بازدیدها: 190648
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان