هوالحبیب
با نگاهی که لبریز از حسرت است، زل میزنم به چشمهای خانم “گلی” و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآید میگویم: «حالا نمیشود نروید. ما عادت کردهایم!» میگوید: «من خودم هم عادت کردهام به اینجا، اما همسرم مخالف است. میخواهد برگردیم شهر خودمان. “نازنین” هم میخواهد برود. دلش هوای پسرداییهایش را کرده.» در دلم از دست “نازنین” عصبانی میشوم. یعنی در این یک سال حسنی جای آنها را در دلش نگرفته. یعنی دلش برای “شیخ محمد مهدی” تنگ نمیشود که دستش را بگیرد و تاتی تاتی دور سالن بگرداندش. یعنی حتی دلش برای میم هم تنگ نمیشود که همبازی این روزهایشان شده آن هم با قد 160 سانتیاش! در دلم نازنین را بچه بیرحمی میبینم که باز هم نمیتوانم به ندیدنش عادت کنم، نمیتوانم…
صبح شانزدهم آبان که فرا برسد دیگر “خانم گلی” و “نازنینی” نخواهند بود. همه چیز تمام است. منِ استادیارم میتواند نفس ناراحتی بکشد. میتواند از ته دل خوشحال باشد چون “نازنینی” نیست که بیهوا وسط سخنرانیها بپرد و حواسش را برای گزارش نویسی پرت کند. دختربچه تخسی که صبح به صبح در کلاس را باز کند و دزدانه سرک بکشد. دیگر کسی نیست که خلسهاش را به هم بزند و این چیزها کیفورش میکند.
اما منِ نویسندهام چه؟ حتما دمغ خواهد بود. چون او میماند و حسرت دیدن موهای بلندی که دم اسبی بسته شدهاند. حسرت شنیدن خندههای از ته دل و پرحرفیهای بچهگانه. حسرت لباسهای چیندار دخترانه. کسی که میتوانست سوژه واژههایش باشد. دستش را بگیرد و به سالهای دور کودکیاش ببرد…
3/آبان/96