هوالمحبوب
به گمانم اگر قرار است بین بچههای کلاس کسی به جایی برسد، تو حتما یکی از آنهایی. میشوی یکی مثل خانم “نقیب". دقیق، مهربان و خواستنی. امروز وقتی ایستاده بودی رو به گنبد یک حال خاصی داشتی. وقتی برگشتی رو به من و “رضوان"، وقتی گفتی: “بچهها امامزاده خیلی دل نازک هست ها..” نفهمیدم در دلت چه گذشت. فقط حس کردم داری نور بالا میزنی. دلم یک لحظه برای آرامشی که در چهرهات موج میزد، برای نگاه مهربان و نافذت، برای واژههای لطیفت، رفت. میخواستم بیایم وسط پیشانیات را ببوسم و بگویم: التماس دعا رفیق! اما غرورم نگذاشت. حسم را مچاله کردم مثل همیشه …
2/آبان/96