هوالحبیب
به من که میرسد
نگاهم را میدوزم به گلهای قالی
میگویم: «العلم یهتف بالعمل فان اجا…»
زبانم به ادامهاش نمیچرخد
چرا؟!
یعنی میخواستی دستم را رو کنی
میخواستی بگویی:
بعد این همه دربهدری
نمیخواستم سرگرم این چیزها ببینمت
میخواستم با خودم باشی
چرا درجا میزنی؟!
چرا هر ترم دورتر میشوی
پایان نوشت: خدایا عبّدنی لک…
زفاک
25/بهمن/96