ارسال شده در 26 فروردین 1397 توسط زفاک در حضرت عشق(ع)
هوالحبیب
استاد روبه بچهها میپرسد: «ارتباط گیری اولیه؟!» یکی از آخر کلاس، گمانم مریم، میگوید: «بد نبود.» نگاهم به صورت استاد است که چطور تأییدش میکند. ابراهیمیزاده دنباله حرفش را میگیرد و میگوید: «جدی بود استاد، خیلی هم جدی.» خودم اما چنین حسی ندارم. به خیالم همینکه موقع حضور و غیاب لفظ خانمها را فاکتور گرفتهام یا پژوهشها را زیر سیبیلی رد کردهام و به پچپچهای گاه و بیگاه نوری لبخند زدهام یعنی به اندازه کافی شوخ طبع بودهام! استاد با چند تذکر دیگر صحبتهایش را پایان میدهد و بعد نمرهام را اعلام میکند. من اما از خوشحالی گرفتن نمره کامل، همه را فراموش میکنم! راستش امروز از آن روزهایی بود که به منِ استادیارم امیدوارتر شدم. البته میدانم همه اینها از لطف شما بوده است.
ارسال شده در 23 فروردین 1397 توسط زفاک در مخاطب خاص
هوالحبیب
انگار نمیشود همه چیز را با هم داشت. باید یک جایی دست به انتخاب زد و من از سر اجبار یا اختیار بالاخره تصمیم گرفتم. حالا دیگر پنج شنبهها صدای قدمهایم کاجهای آتشکده را از خواب بیدار نمی کند. بیخیال آن دانشآموز زرنگی شدهام که همهی آرزویش مسلمان شدن دبیر ریاضی است. تصمیم گرفتم پنج شنبهها ژِست استادیاری بگیرم. ذهنم را خالی کنم از هر فکر و اندیشهای و شش دُنگ حواسم را جمع درس کنم. گوشهایم را به واژههای خانم میم بسپارم و لذت ببرم از گرههای ذهنی که یکی یکی باز میشود. با این همه از همین روزهای بهاری به دلم وعده دادهام برای تابستان. میخواهم از روز نخست بنشینم به خواندن. همهی کتابهای درسی را میچپانم در قفسه و دخیل میبندم به کتابخانه محل. دور خودم را پر میکنم از شعر و قصه و رمان. و خیالتخت مینشینم و واو به واوشان را میخوانم. به دلم وعده دادهام در روزهای سوزان کویر روحم را با خنکای واژهها زنده نگه دارم. آن زمان حتما همه خیالها و طرحهایم را مینویسم واژه به واژه. تو اما این روزها به روی خودت نیاور…