هوالجمیل
روی پله اول پشت سر نفر جلویی منتظرم که گوینده رادیو میگوید: «مدیریت حوزه های علمیه…» کمی مکث میکنم و گوشهایم را تیزتر. اما وقتی اسم شهرستان اردکان و میبد را میشنوم. نفسم را عمیق میکنم و خودم را مصمم از پله بعدی بالا میکشم. اتوبوس خلوت است و جا برای نشستن فراوان. روی یکی از صندلیها مینشینم همینطور که به اطراف چشم میگردانم. نگاهم با نگاه سین تلاقی میکند. از شدت سرما در خود فرورفته و کز کرده است. سلام و احوالپرسی میکنم. واژهها در هالهای از هرم نفسش به گوشم میرسند. کتاب را از کیفم بیرون میکشم و سرگرم خواندن میشوم. هرازگاهی هم به اطراف نگاهی میاندازم تا از زیبایی برف باریده شده محروم نشوم. وقتی به ایستگاه امامزاده میرسیم با نگاه سین بلند میشوم. موقع پیاده شدن مطهره را هم میبینم. سه تایی راه می افتیم سمت امامزده. روبهروی گنبد که میرسیم پاسست میکنیم. سین سرش را به حالت تعظیم پایین میآورد و بعد از سلام میگوید: «صبح برفیتان به خیر آقا!» من همینطور که نگاهم به گنبد است و بین نقش و نگارهای فیروزهایش دنبال سفیدی برف میگردم، سلامی زیر لب میدهم. مطهره هم سلامش را میدهد. باد سردی میوزد و ما برای در امان ماندن از سوزش، پاتند میکنیم سمت ورودی حوزه. سین دلش نمیآید تا در صحن هستیم غرهایش را نزند. با لحن ملتمسانهای میگوید: «خدایا چه میشد برف بیشتری روی زمین نشسته بود و حالا ما زیر پتوهایمان خوابیده بودیم!» مطهره هم شروع میکند به جواب دادن و استدلال ردیف کردن. من اما فارغ از بحث آنها غرق دانههای ریز برفی شدهام که یکی یکی جاخوش میکنند روی سیاهی چادرم. با خودم میگویم: « الله اکبر از این همه زیبایی از این همه نظم…» انگار هر کدامشان آیهای از زیبایی خدا هستند و داد میزنند هو الجمیل. و من از همصداییشان مملو از وجدی وافر میشوم…
زفاک
9/بهمن/96