هوالحبیب
هشتمین روز ماه بهمن است. آسمان ابری و هوا به شدت سرد! صدای هوهوی باد و برخورد دانههای باران به شیشه در هم پیچیده است. کلاغی که گویا روی بلندترین شاخه کاج مدرسه نشسته غار غاری سرمیدهد تا سکوت درختها را شکسته باشد. همیشه از سرما بدم میآمده. از آسمانی که پر از ابرهای خاکستری است. این طور مواقع حس غم انگیز بعد از یک امتحان سخت را پیدا میکنم. کمتر از دو روز دیگر المپیاد است و من تقریبا هیچ چیز نخواندهام! خستهام. تنم انگار گر گرفته باشد. گوشهی چشمهایم میسوزد. گلویم تیر میکشد. شاید سرماخوردهام. حوصله خواندن ندارم. حتی انگیزهای برای ورق زدن کتابها. انگار خاکستریترین روزهای تحصیلم را میگذرانم. در عوض دلم میخواهد بنشینم بغل بخاری، پتو را تا خرخره بالا بکشم و فارغ از عالم و آدم، کتابهای غیردرسی بخوانم، مثلا منِ او، قدیس، کشتی پهلو گرفته، شاه بیشین! انگار من استادیارم به خواب زمستانی رفته است. امروز حتی نمره بیست و نیم روانشناسی و لبخند رضایت استاد هم در او رغبتی ایجاد نکرد، کم کم دارم نگرانش میشوم. نمیدانم عوارض تن آسایی است یا به قول رضوان چشم خوردهام. اگر این وضع ادامه پیدا کند چه میشود؟ باید به هما بگویم بجای مهدیه مرا پشتیبانی کند!!
زفاک
8/بهمن/96