هوالحق
قاسم سلیمانی زنده است. این را بابا از توی هال میگوید. من هم از توی اتاق پای لپ تاب میشنوم. باید برای تاریخ تحلیلی کنفرانس آماده کنم. دنبال دلایل شکلگیری فرقه واقفیهام. گوشم اما مثل همیشه به حرفهای اوست. تازه از خانه عمه آمده است. مثل اسپند روی آتش جلز و ولز میکند. دروغ چرا ما از آن انقلابیهای دوآتشه نیستیم. از همانها که حاضر جوابند. همانهایی که … بیخیال. بین خودمان بماند دایی عباس هم قبل انقلاب ارتشی بود البته نه از آن شاهدوستهای دوآتشه؛ اما خب بعد از انقلاب خودش را بازخرید کرد. حالا هم که آلزایمر گرفته و خانهنشین شده است بنده خدا.
بابا این بار از توی هال صدایش را بالاتر میبرد. یعنی که مخاطبش من هستم. قاسم سلیمانی زنده است؟ از همان پای لپتاپ میگویم: کی گفته؟ بی توجه به سوالم میپرسد: اصلا مگه میشه؟ حرصم میگیرد از اینهایی که مثل آب خوردن شایعه میسازند. بیشتر از دست آنهایی که مثل بلندگو شایعهها را جار میزنند. آنهایی که ذهنها را مسموم میکنند. معلوم نیست چطور این چیزها به ذهنشان میرسد. حکما باید آدمهای خیلی خلاقی باشند. از همانهایی که پشت میز صبحانه فنجان قهوهشان را هرت میکشند و با دیدن تصویر پشت جلد مجلهای توی ذهنشان جرقه میزند. همانهایی که یک چشمشان به حساب بانکیشان است و چشم دیگرشان به صفحات اینترنتی.
از همان پای لپتاپ پیام را توی گروه کلاس بازنشر میکنم. یکی بلافاصله استیکر میگذارد. طرف از خنده رودهبر شده است. حکما خیال میکند دستش انداختهام. یا مثلا خواستهام بین این همه مصیبت کمی انرژی مثبت بدهم. ریپلای میزنم: «جدی میگم» منتظر به صحفه گوشی خیره میشوم. خبری نمیشود. حوصلهام سر میرود. برمیگردم سر واقفیه و نحوه شکلگیرشان. راستی چرا آدمهایی که یک روز امین امام بودند اینطور تو زرد از آب درمیآیند؟ هشتادهزار دینار! پول کمی نیست. میتوانی در هوای معصوم نفس کشیده باشی. حتی انقلابی دوآتشه باشی اما باز هم بوی پول هواییات کند. با دیدن برق سکهها دست و دلت بلرزد. حتی به سرت بزند شایعه کنی: امام زنده است.
برمیگردم توی گروه کلاسی. یکی پیام داده: بله قاسم سلیمانی زنده است. خود قرآن گفته: «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیلالله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون.»
موضوع: "روزنوشت"
هوالحق
خواهرم سلام
نمیدانم این نامه چه زمانی به دست تو خواهد رسید. نمیدانم وقتی آن را میخوانی در چه وضعیتی هستی؟ آیا از اعضای خانوادهات کسی باقی مانده است؟ آیا سایه پدری بالای سرت هست؟ آیا آغوش مهربان مادرت هنوز هم گرمای سابق را دارد؟ آیا دستان برادرانت هنوز حامی تو است؟ آیا خواهرانت در کنارت نفس میکشند؟ اصلا در این عالم کسی برایت باقی ماندهاست؟ حتی نمیدانم آیا هنوز سقفی ایمن بالای سرت هست یا نه؟ گرسنهای یا تشنه؟ مجروحی یا سالم؟ نمیدانم و این ندانستن خوره جانم شده است و ذره ذره وجودم را میخورد. باور کن قلبم از ندانستن این افکار مالامال از غم میشود. این روزها همه ثانیههایم به این چیزها میگذرد. واهمه اینکه تو و عزیزانت در چه حالی هستید، خوشیها را از من گرفته است.
عزیزم بگذار بیپرده بگویم این روزها دیدن چهره غمبار کودکانی که بر خرابهها نشستهاند، اشکانم را جاری میکند. پدری که بالای سر فرزند دلبندش مویه میکند توانم را میگیرد. مادری که جسم بیجان دخترش را در آغوش میگیرد دلم را لبریز غصه میکند. فرزندی بین خرابهها پی صدایی از مادرش حیران میشود. آه جانم به لب میرسد…
خواهرم روزگاری واژهها دوستان خوبی بودند اما راستش را بخواهی این روزها دیگر واژهها هم توان همراهی ندارند. جانشان به لب رسیده است از این همه مظلومیت. باور کن از این همه دنائت و پستی دشمن ناتوان شدهاند…
عزیزم گمان نبر که تو را از یاد برده یا خواهم برد. این فاصلههای فیزیکی هیچ وقت من را از تو جدا نمیکند. من خود را کنار تو میبینم. با تو نفس میکشم. با صدای هر بمباران بدنم میلررزد. با هر جراحتی که بر عزیزانت میرود درد میکشم. من با تو مویه میکنم کنار پیکر هر شهیدی. با تو اشک میریزم کنار هر دل دردمندی. من با توام. نه بالاتر از آن، بگذارم بگویم تو جان منی….
خواهرم برایم گفتهاند روزگاری ما نیز چون تو بودیم. دشمن برایمان خطونشان کشید. دشمن به خودش جرئت داد و به حریممان دست درازی کرد. اما روحالله، روح خدا بود و خدا با ما بود. برادرانمان، پدرانمان، همه جوانانمان از جان گذشتند و خدا، دست آنان شد، بر دشمن حمله برد و خدا خرمشهر را آزاد کرد!
خواهرم به یقین این روزهای سخت تو نیز میگذرد؛ چرا که خدا سختی و آسانی را در کنار هم آفرید. درد را کنار راحتی و غم را کنار شادی، اشک را کنار لبخند. یقین دارم که دشمن از مقاومت و صبر تو و هموطنانت به ستوه آمده است. این روزها دشمن ذلیلتر و زبونتر از همیشه است. این نفسهای پایانی اسرائیل است که به گوش میرسد. این چهره کریه صهیونیست است که زیر چکمههای حماس، حزبالله و جبهههای مقاومت له میشود. بگذار دشمن زورش را بزند. اما چه سود!؟ شما دست از جان شستهاید. خدا با شماست. خدا دست شماست و خدا قدس را آزاد میکند.
عزیزم، به زودی صدای تکبیر هموطنانت گوش عالم را پر میکند. آینده از آن توست خواهرم. میدانم از دل این ویرانهها، ساختمانهایی رفیع و دلفریب سر برمیکشد. درختان زیتون پربارتر از همیشه سایه میافکنند. آن زمان نه از درد خبری است نه از غم و اندوه. پرندگان آزادانه در آسمان بال میگشایند. آن روز قدس زیبا به آغوش تو برمیگردد و ما شانه به شانه هم به نماز میایستیم در صحنش ان شاء الله.
این وعده خداوند است و وعده خدا تخلفناپذیر است…
هوالحی
ما را چه باک از پائيز و برگریزانیاش
اینجا فلسطین است
و درختان زیتون تا همیشه سبزند…
هوالغالب
روزگاری دشمن به حریم ما دست درازی کرد
اما عدهای دست از جان شستند
آن روزها روح الله بود
روحالله روح خدا بود
و خدا با ما بود
و خدا دست ما بود
و خدا خرمشهر را آزاد کرد
این روزها دشمن به حریم تو دست درازی کرده است
اما همه دست از جان شستهاید
این روزها حزب الله هست
و حزب الله حزب خداست
و خدا با شماست
و خدا دست شماست
و خدا قدس را آزاد میکند…
هوالمنتقم
حالا تمام زورتان را به کار ببرید
بمبهایتان را بیامان بر سرمان بریزید
اصلا بکشید ما را
قطره قطره خون ما سیلی میشود
و با ظهور موعود نابودتان میکند