هوالحبیب
رختخوابها را توی ایوان میاندازم. از گرمای روز خبری نیست و هوا خنک شده. نفس عمیقی میکشم و اکسیژنها را راهی ریههایم میکنم. جیرجیرکی سر دردودلش باز شده است و سکوت حیاط را خط میکشد. توی جایم دراز میکشم و سرم را روی بالش میگذارم. به آسمان کویر زل میزنم؛ صاف و بیابر است. مثل هر شب، گعدهی ماه و ستارهها به راه هست.
خبرهایی که از صبح تا حالا شنیدم، در سرم چرخ میخورد. “نوزادی دوماهه که در اثر شدت سوختگی به شهادت رسید.” ساختمانهای مسکونی که یکی یکی با موشک ویران میشود. ساختمان شیشهای صداوسیما که در آتش میسوزد. حمله صهیونیستها به مراکز تحقیقاتی هستهای. تهدید و هشدارهای ترامپ و… . دهانم مثل زهر مار تلخ میشود. قلبم مثل گنجشکی به استخوانهای سینهام میکوبد. انگار زنبوری افتاده باشد به جان دست و پایم. پهلو به پهلو میشوم؛ عرق سردی از گودی کمرم میلغزد. بیفایده است؛ خواب به چشمم نمیآید. کلافه دستم را روی سینه میگذارم و «بسم الله» میگویم. واژهها در سرم پژواک میکنند و به قلبم میرسند. کم کم تاریکیها پس میروند. دلم روشنتر میشود. آرام و شمرده، چهار قل میخوانم. آیت الکرسی هم ضمیمهاش میکنم. فوت میکنم سمت آسمان. چشمهایم را میبندم.
مطمئنم درهای آسمان باز است…
#به_قلم_خودم
#خدا_هست_همین_کافی_است
درهای آسمان باز است