هوالحبیب
روز آخر تعطیلات هست. زنگ میزنم از “سین” برنامه هفتگی را بپرسم. سین با ناراحتی میگوید: «کاش ترم جدید از اول مهر شروع میشد.» بااینکه از ته دل خوشحالم اما به رویش نمیآورم. میگویم: «باید ساخت!»
آخرین شب تعطیلات هست و فردا نخستین روز ترم جدید. برمیگردم و به گذشته نگاه میکنم. در آغاز هیچ مقطع تحصیلی این انداز شادمان نبودم. روز اول دبستان خواهرم که دو سالی بزرگتر بود همراهم آمد. من خوشحال بودم و اثری از ناراحتی در چهرهام نبود؛ اما گریه منیره سادات بند نمیآمد نمیدانم چرا یکریز گریه میکرد. خواهرم با شروع کلاس رفت؛ و من از تنهایی نترسیدم. آن سالها دوران سازندگی بود و ما عقب بودیم خیلی. مدرسهها دو شیفت کار میکردند. در این بین عصرها برایم طعم دیگری داشت. شاید به این خاطر که خانم معلم لحظاتی را به خواندن کتاب داستان میگذراند. درست یادم نیست بعد از روز اول کلاس اول چه تصمیمی گرفتم! اما مدرسه و معلممان را خیلی دوست داشتم، خیلی. هنوز یادم هست …
روز اول دانشگاه را با پدرم رفتم. سیویکم شهریور بود. از بین دوستهای صمیمیام هیچکدام این دانشگاه قبول نشده بودند. فاصله زیاد خانه تا دانشگاه حوصلهام را سر برده بود. شیمی عمومی داشتیم با زمینشناسی. دانشکده را با کلی مشقت پیدا کردم و رفتم سر کلاس. تازه چند دقیقه بعد متوجه شدم اشتباه نشستهام مثل چند نفر دیگر! از ترم اول متنفرم حتی از مرور خاطراتش. هنوز هم وقتی به آن سالها برمیگردم حالم از ترم اولی بودن به هم میخورد حتی از اسمش. از نگاه سلطه جویانه دانشجوهای سال بالایی. از حس گنگی که به دانشگاه داشتم. فاصله زیاد بین کلاسها و معطلیهایش، بلد نبودن محل سلفسرویس و مسجد و محل استراحت و هزار مسئله ریزودرشت دیگر. بدترین قسمتش هم پیدا کردن دوست بود. باید بین آدمهایی که نمیشناختی به کسی یا کسانی اعتماد میکردی و بخشی از سالهای عمرت را با او یا آنها میگذراندی. هفتههای بعد دوستانی پیدا کردم دوستانی که از بینشان تنها یکی باقیمانده! آن روز پدر تا پایان دو کلاس در پارکینگ منتظر مانده بود. وقتی به خانه آمدم حرفم یکچیز بود من دیگر به دانشگاه نمیروم؛ اما رفتم نهتنها روزهای بعد که حتی سالهای بعدترش.
روز اول حوزه را تنها رفتم! البته با نیم ساعت تأخیر. ساعت اول تاریخ اسلام داشتیم. استاد داشت وضعیت عربستان را روی نقشه تشریح میکرد. آن روز گیر دادم به امکانات؛ چون قرار نبود ماندنی شوم. دانشگاه مرا پرتوقع کرده بود. فکر میکردم قرار است اینجا همه امکانات ردیف باشد؛ اما مدرسهمان سایت نداشت. از اینترنت رایگان خبری نبود. کتابهای کتابخانه هنوز در کارتن بود. تخته درستوحسابی نداشتیم. حتی صندلیهای درستودرمان و یکشکل! خلاصه همهچیز برخلاف میلم بود. بعد از روز اول حوزه به خودم گفتم یک هفته میروم. یکهفتهای که شد یکترم و یکترمی که هنوز ادامه دارد؛ و حالا حوزه همه اولویتها را کنار زده و پیشتاز اهدافم شده. چیزی که از رخ دادنش سخت خوشحالم.
حین نوشتن هستم که تلفن زنگ میخورد. “یزدانی” پشت خط هست. میپرسد: «فردا کلاس میآی؟» به خاطر شنیدن صدای اوست یا ذوق شروع ترم جدید اما دلم غنج میرود. میگویم: «آره!» او اما ناراحت است چون شرایط مهدکودک را سختتر کردهاند. کمی دلداریاش میدهم و باز به روی خودم نمیآورم که از شروع ترم جدید چقدر خوشحالم!
آخرین شب تعطیلات است و من حسابی کیفورم ولی به روی کسی نمیآورم! کیفم را آماده کردهام، یک سررسید نیمهپر،"احکام عمومی” و “برخورد نزدیک” برای وقت خالی که اگر پیدا شود!!
زفاک
24/شهریور/96
سلام
اِ چه جالب! :)