دیدار به قیامتزید بچه را بغل گرفت. دستها را از لای درز پارچهی سفید بیرون کشید. سردی دوید توی رگهایش. تا قلبش پیش رفت. انگار قلبش برای مدتی از حرکت ایستاد. تازه پشتش گرم شده بود. انگشتهای کوچک را توی دست مشت کرد. به دهان نزدیک کرد. بوسید. بازدمش را… بیشتر »