هوالحبیب
نمیدانم چرا؟ اما میترسم به دلم رجوع کنم. میترسم چون همیشه حق با دلم بوده است. دلم همیشه با من صادق بوده است. پس حق دارم. فقط نمیدانم چرا تا قبل از امتحان آرام بود. مثلا آن وقتی که با مامان نشسته بودیم روی نیمکت فلزی مطب دکتر. وقتی فاطمه بسم الله گفت و پایش را روی پدال گاز فشار داد. وقتی از جلو شما رد شدیم و در دلم گفتم آقا هوایمان را داشته باش. حتی وقتی نگاهم را دوخته بودم به ورودی سالن و منتظر آمدن بچهها بودم. وقتی خانم مراقب داشت کنجکاوانه چهرهام را با عکس مطابقت میداد. وقتی شماره صندلیام را پرسید. همه این لحظه ها دلم آرام بود. هیچ استرسی دلم را چنگ نمیزد هیچ حس بدی به جانم نیافتاده بود هیچ فکر بدی… وقتی مراقب داشت سوالات را کنار صندلیها قرار میداد. حتی وقتی که قاری داشت آیه الکرسی را از شدت استرس اشتباه میخواند. من آرم بودم. وقتی به سوالات سخت می رسیدم و وامی ماندم… حتی بعد امتحان باز هم دلم آرام بود. وقتی هیچ کس امیدی به قبولی نداشت. من دلم روشن بود و آرام.
اما این روزها استرس دارم و آرام نمیشوم حتی وقتی یزدانی میگوید دلش روشن است یا دست به دامن حافظ میشوم او هم مژده خبرهای خوب میدهد. میترسم به دلم رجوع کنم. میترسم جوابش منفی باشد و من جز مردودیها باشم. گاهی در تخیلم به صبح روز بیست و ششم فکر میکنم. اینکه از شدت استرس حتی جرات زنگ زدن ندارم اینکه باید تمام روز را در انتظار بیهودهای به سربرم. کاش ثانیهها پاتند میکردند و این روزها زودتر میگذشت…
زفاک
16/اسفند/96