خانه
بیم و امید
ارسال شده در 28 خرداد 1403 توسط زفاک در حرکت جوال ذهن

هوالحبیب

شیرینی کشمشی را می‌گذارم توی دهانم بوی زهم تخم مرغ می‌دهد. نمی‌دانم چرا همه کشمشی‌هایی که می‌خورم این مزه را دارند چرا هیچ کس بوی زهمش را نمی‌گیرد. چرا خوب مخلوط نمی‌شود. یعنی هیچ کس برایش مهم نیست. نه الان مهم نیست. الان مهم گرسنگی است. مهم سردرد است. مهم افت فشار فاطمه است. الان این چای توی لیوان دورطلایی مهم است. اتاق جالبی است. از این همه گل و گلدان تعجب نمی‌کنم. از آن تصویر پسربچه با کلاه ایمنی هم. اما آن یکی، تصویر آن دخترک که پشتش به ماست و دست خرس اسباب‌بازی‌اش را گرفته و روی زمین می‌کشد، از آن تعجب می‌کنم. یک اتاق سه در چهار با دو تا میز این طرف و آن طرف و یک میز دراز در وسط. امروز دلم سوخت. دلم امروز توی این اتاق سه در چهار با همه نقشه‌هایی که به در و دیوارش بند بود برای آقای ی سوخت. برای وقتی که گفت من بازنشستگی‌ام را نمی‌بینم. دلم برای این همه ناامیدی که لابه‌لای واژه‌هایش بود سوخت. دلم حتی برای آن مهندس شیمی که حالا وارد‌کننده رزین است هم سوخت. بهترین رزین. مرغوبترین رزین برای این مملکت بیشتر از علم فایده دارد حتما! یک کلاه ایمنی خیلی اهمیت دارد شاید. نمی‌دانم. دلم سوخت. اما من مگر چه کاره‌ام. من مگر مسئول همه اشتباهات آدم‌ها هستم. من مگر مسئول جبران همه مشکلاتم. نمی‌دانم. شاید اما دلم نمی‌خواست یکی مثل آقای ی خودش را با آن راننده لیفتراک مقایسه کند. آدمی که هر روز بادی به غبغب می‌اندازد و با افتخار می‌گوید من گواهی پایه چند دارم. این مملکت به همان اندازه که به آن راننده لیفتراک نیاز دارد به آقای ی و امثال او هم نیاز دارد. دلم برای بچه‌های آقای ی هم سوخت. برای وقتی که شصت و پنج‌سالگی پدرشان را نمی‌بینند. وقتی آگهی ترحیمش بین همکارانش دست به دست می‌شود. نمی‌دانم این حجم از ناامیدی کی بین ما تزریق شد. ما پنج تا آدم نشسته‌ایم دور این میز دراز چوبی و سر امید و ناامیدی بحث می‌کنیم. به قول فاطمه قرار است گفتمان کنیم. اما نمی‌دانم سر این میزهای چهارگوش هیچ وقت نقطه اشتراکی پیدا می‌شود یا نه؟ ريیس مثل همیشه چیزی در چنته دارد از تجربه‌هایش. تجربه‌هایی که آخرش ته همه بدبختی‌ها را می‌رساند به آنهایی که آن بالا نشسته‌اند. آن بالایی که من نمی‌بینم یا نمی‌فهممشان. دلم می‌سوزد برای امثال آقای ی. نمی‌دانم کی معجزه می‌شود.

امنیت شغلی ,امید ,انگیزه ,بی عدالتی ,درآمد ,شایسته‌سالاری ,شرکت دانش بنیان نظر دهید »
در آرزوی پرواز
ارسال شده در 26 خرداد 1403 توسط زفاک در حرکت جوال ذهن

هوالحبیب

بچه که بودم منتظر تابستان بودم. وقتی که ماه  از راه می‌رسید. نه! صبر کن! از قبلش باید شروع می‌کردم. از کجا؟ از بهار. بله بله باید از بهار شروع می‌کردم. وقتی پدرم بسته‌ها را می‌آورد خانه. با دقت دورش را با کارد پاره می‌کرد. بسته‌های سفید رنگ با روکش‌های پارچه‌مانند. مادرم از قبل یک تکه پارچه تیتران سفید بو نخورده و خیلی خیلی تمیز را آماده می‌کرد. پدرم  دور بسته را که با کارد بریده بود کنار می‌زد و با یک تکه چوب دانه‌های ریز سیاه را سٌر می‌داد روی پارچه سفید تیتران. باید پارچه را جای گرمی نگه می‌داشتیم. مثلا زیر پشته پتو و لحاف‌ها. آن دانه‌های ریز سیاه باید منتظر می‌بودند صبور و متین. قرار بود از دل آن سیاهی‌ها یک موجود زنده کوچک بیرون بزند! چقدر هیجان انگیز بود. شاید علاقه‌ام به حیات وحش از همان روزها شروع شد کسی چه می‌داند.

 بچه بودم و عاشق بازیگوشی. ولی جرات نداشتم به پارچه تیتران سفید زیر پتوها سر بزنم. از ترس توپ و تشر‌های مادر یا دلسوزی برای آن موجودات ریز. نباید حق حیات را از آنها می‌گرفتم. گناه بودند آنها هم بنده خدا بودند! آدم نبودند. ذاکر که بودند. خیلی هم خوب بلد بودند چطور ذکر بگویند بهتر از هزار تا از ما آدم‌ها. فروردین که به نیمه می‌رسید مادرم می‌رفت سراغ پارچه تیتران و ما سه تا بچه قد و نیم قد از پشت سرش قد می‌کشیدم. دلمان بند بود. وقتی لای پارچه را باز می‌کرد. هزار تا موجود ریز کوچولو از پوسته‌هایشان بیرون زده بودند. چقدر حیرت‌آور بود چه لحظه باشکوهی یک موجود پا به عرصه دنیا گذاشته بود. آن وقت بود که کارمان درآمده بود. باید به آنها خدمت می‌کردیم خوش خدمتی‌هایی که بی‌طمع نبود!

بیچاره‌ها چه سرنوشتی داشتند. جایشان کم کم تنگ می‌شد باید به فکر جای بزرگتر می‌بودیم. مادرم ته یک سینی رویی را پارچه می‌انداخت و آنها را منتقل می‌کرد اما با چه؟ با برگ‌های تر و تازه توت. خوراکشان برگ توت بود. آنقدر خوش اشتها بودند که ظرف چند روز به چند سانتی‌متر می‌رسیدند آن وقت رنگشان عوض می‌شد.

 بعد از نماز صبح و تعقیبات پدرم صدا می‌زد بچه‌ها! من که ته تغاری بودم و به روی خودم نمی‌آوردم. برادرم هم که ارشد بود و رئیسمان. می‌ماند خواهرم که جورکشمان بود. با چشم‌های پر از خواب بلند می‌شد. چادر گل گلی‌اش را می‌انداخت روی سرش و با پدرم راهی می‌شدند. فصل بهار بود و غیر از سفارش کرم‌های ابریشم باید سفارش‌های مرا هم برآورده می‌کرد. مهمتر از همه آلوچه بود! آلوچه‌هایی که از دانه تسبیح بزرگتر شده بودند  اما هنوز هسته‌هایشان کامل سفت نشده بود. بیچاره خواهرم. البته من همیشه سهم او را می‌دادم و حقش را نمی‌خوردم!

روزهای بهار سپری می‌شد و کرم‌ها بزرگ و بزرگتر می‌شدند حالا هزار تا نه انگار میلیون‌ها کرم بودند کرم‌های درشت و سفید که توی هم می‌لولیدند. چند مرحله پوست اندازی کرده بودند. همه اتاق‌های خانه را خالی می‌کردیم برایشان. همه‌مان جمع می‌شدیم در یک اتاق کوچک و مابقی خانه سهم کرم‌ها بود. کرم‌های سفیدبخت.

پدرم به آهنگر سفارش داده بود میلگردهایی طراحی کرده بود که می‌شد روی آن گا بست. گا بستر نگهداری کرم‌ها بود. میلگردها را ردیفی می‌چید. رویش را هم میله‌های چوبی می‌گذاشتیم به صورت مربع. بعد هم رویشان را مقوا می‌انداختیم. بعد یک ردیف برگ‌های درخت توت می‌گذاشتیم که باید کامل با شاخه‌هایشان بریده می‌شدند. و بعد کرم‌های عزیز که با عزت و احترام تشریف فرما می‌شدند.

 پایه میلگردها را مادرم روغن سوخته موتور می‌مالید که دست مورچه‌ها به کرم‌های چاق و چله نرسد. خلاصه خیلی خوش بودند. دیگر بزرگتر شده بودند مثلا اندازه یک انگشت آدم! چاق و سفید با کمربندهای مشکی فاصله‌دار. بچه‌تر که بودم وقتی خیلی عقلم نمی‌رسید از مادرم می‌‌پرسیدم چرا کرم‌ها فرار نمی‌کنند؟ مادرم هم می‌گفت: خدا چشم‌هایشان را کور کرده. حکما نصف عمر بچگی‌‌ام غصه کرم‌ها می‌خوردم و نابینایی‌شان. بعدتر‌ها شاید یک کرم چاق سفید برمی‌داشتم و به سرش خیره می‌شدم تا جایی که خدا کور کرده را ببینم.

 خواهرم اصلا میانه خوبی با کرم‌ها نداشت. نمی‌دانم چرا آبش با آنها توی یک جوب نمی‌رفت برخلاف من که عاشقشان بودم. گاهی شیطنت می‌کردم و موقع برگ دادن به کرمها وقتی حواسش نبود و داشت شاخه‌های برگ توت را روی آنها می‌گذاشت کرمی پرت می‌کردم توی صورتش او هم دسته برگ‌ها را پرت می‌کرد روی زمین و پا به فرار می‌گذاشت!

کرمها همینجور چاق و چاقتر می‌شدند باید روزی چند بار برگ توت می‌خوردند. آن وقت دیگر باید دسته جمعی می‌رفتیم باغ. البته آن وقت دیگر آلوچه‌ها هم بزرگتر شده بودند و جای نگرانی نبود. پوست‌گذاری چهارم که می‌رسید مهمترین مرحله رشد کرم‌ها بود. مادرم برایشان دعا می‌کرد که این مرحله سخت را به خیر و خوشی بگذرانند و با سر بلندی از پوست‌هایشان جدا شوند. شاید هم بهانه‌اش بود. دلش برای خودمان می‌سوخت. دولت سازندگی بود! شغل معلمی کفاف پنج‌سر عائله را نمی‌داد شاید. نمی‌دانم.

بعد از مرحله چهارم کرم‌ها خیلی دوام نمی‌آوردند. اینقدر خورده بودند که برای هفت پشتشان بس بود. بدنشان شفاف می‌شد. داشتند نوربالا می‌زدند! به خلوت نیاز داشتند. خلوتی بین خودشان و خدایشان! تازه آن زمان بود که می‌توانستیم خستگی درکنیم.

هر روز صبح وقتی بیدار می‌شدم به سراغشان می‌رفتم. ظرف چند ساعت پیله‌شان کامل می‌شد. و به قول ما کِج شکل می‌گرفت. آنها همینطور به پیله ساختن ادامه می‌دادند و حالت نوبت ما بود!

کِج درکنی هم برای خودش رسم و رسومی داشت. از چند روز قبل همه فک و فامیل و آشنا خبر می‌شدند که فلان روز کِج دَر کُنی است! حوصله ندارم اعرابش را بگذارم. نه صبر کن بگذارم. باید اصالتها را حفظ کرد! از صبح زود شروع می‌کردیم. شاخه‌های توت که از سر تا تهش را پیله‌های سفید و درخشان بود می‌آوردیم توی حیاط و شروع می‌کردیم به جمع کردن پیله‌ها.

خیلی کار بود. دانه دانه پیله‌ها را جدا می‌کردیم خیلی تمیز. باید یک لایه سفید رویش هم جدا می‌کردیم. آخ یادم رفت شب قبلش هم یک مراسم ویژه داشتیم. مادرم یک سینی رویی برمی‌داشت تویش یک کاسه آب یک قرآن یک آیینه و یک بسته نان می‌گذاشت. و توی اتاق کرم‌ها می‌گذاشت نمی‌دانم چرا می‌گفت حضرت خضر شب آخر می‌آید به کرم‌ها سر می‌زند! آن زمان‌ها نمی‌دانستم قرار است متکلم شوم. اگرنه حتما بیشتر با کج‌ها خلوت می‌کردم. کسی چه می‌داند شاید می‌توانستم حضرت خضر را هم ببینم!

بعد از جمع‌آوری پیله‌ها نوبت مرحله بعدی بود. باید پیله‌ها را توی آفتاب پهن می‌کردیم. باید چند روز خوب آفتاب می‌خورد تا شفیره‌ها بمیرند! بیچاره‌ها چه سرنوشت تلخی داشتند. من که زورم نمی رسید بچه بودم نمی‌توانستم جان همه‌شان را نجات بدهم. گاهی یواشکی یکی دو تا را کش می‌رفتم و جای امنی نگه می‌داشتم جایی که آنها را از مرگ حتمی نجات دهد. جایی که بتوانند پرواز را تجربه کنند!

بقیه پیله‌ها وقتی خوب خشک می‌شدند. آماده ابریشم گیری بودند. توی روستایمان خیلی‌ها نوغان‌داری می‌کردند شاید همه در و همسایه کارشان این بود. به خاطر همین آدمی که ابریشم گیری می‌کرد هم بود. پدرم پیله‌های ما را می‌برد برای یک پیرمرد! چند کوچه آن طرف‌تر از ما زندگی می‌کرد. پیرمرد خوبی بود! یک بار آنقدر زیر پای پدرم نشستم تا راضی شد مرا هم ببرد. خانه‌شان یک حیاط بزرگ داشت و دور تا دورش اتاق. دلم می‌خواست به همه اتاق‌هایشان سرک بکشم. شاید می‌توانستی برای پیله‌ها کاری کنم. سمت راست حیاط یک اتاق بزرگ بود اتاقی که دیوارهایش سیاه بود. اتاق مرگ کرم‌ها!!!

توی اتاق یک دیگ مسی بزرگ مانند بود که زیرش آتش بود. توی دیگ پر بود از آب جوشان. پیرمرد مشت مشت پیله‌ها را می‌ریخت توی دیگ داغ و بعد با یک میله آن را هم می‌زد. با یک میله دیگر هم از پیله‌هایی که حسابی جوش خورده بود و واداده بود ابریشم‌ها را جدا می‌کرد. توی دلم به پیرمرد بدوبیراه می‌گفتم. وقتی لاشه شفیره‌ها را روی آب جوش می‌دیدم خوشحال می‌شدم که کرم‌ها خیلی قبلتر مرده‌اند و حالا زجر نمی‌کشند!!

 

 

بچگی ,خاطره ,نوغان داری ,کرم ابریشم نظر دهید »
طلبه‌ درس‌خوان
ارسال شده در 24 خرداد 1403 توسط زفاک در حرکت جوال ذهن

هوالحبیب

هنوز صفحه آخر جزوه را مرور نکردم برای بار دوم. با اینکه مطالب سختی نیست اما نمی‌دانم چرا توی ذهنم نمی‌ماند. مثل ماهی لیز می‌خورد و می‌رود. به کجا نمی‌دانم. اما جایی که باید بماند نمی‌ماند. باید بماند که بتوانم روی برگه بنویسم. باید ثابت کنم که طلبه درس‌خوانی هستم. درس‌خوان یا … نمی‌دانم. گاهی به خودم می‌گویم درس یعنی همین؛ یعنی اینکه محتویات ذهنت را خوب روی برگه کاغذ پیاده کنی. اینکه استاد خاطرش جمع شود که زحماتش ثمر داده و طلبه‌هایش مطلب را گرفته‌اند. اینها یک مشت محفوظات است فقط. گاهی حس می‌کنم بعد از امتحان هیچ چیزی توی ذهنم نیست. من آدم فهیمی هستم اما. دلم می‌خواهد تا ته قصه بروم. دلم می‌خواهد همه چیز را بفهمم. همه چیز را اما نمی‌شود فهمید. یا لااقل توی این دنیا نمی‌شود فهمید. امشب وقتی داشتم تا سر کوچه می‌رفتم وقتی داشتم سیاهی و خلوت کوچه را لگد می‌کردم. داشتم فکر می‌کردم اگر الان مرگ بیاید چه؟ اگر الان همین الان دقیقا وسط کوچه بمیرم چه می‌شود؟ به کجای عالم برمی‌خورد؟ بعد یک لحظه فکر کردم نه چقدر به زندگی وابسته‌ام. دلم نمی‌خواهد لااقل الان بمیرم. وقتی منتظرم اکسپت اولین مقاله از راه برسد. وقتی هر روز دارم ایمیل‌هایم را چک می‌کنم که از سردبیر مجله جانمانم. وقتی الان که رییس پروژه جدید گرفته و قرار است یکشنبه بازدید داشته باشیم. وقتی الان امتحان‌ها تمام نشده و هنوز استادها دلشان می‌خواهد حداقل یک نفر تمام محتویات ذهنش را روی کاغذ پیاده کند. نه الان وقت خوبی برای مردن نیست.حتی برای منی که توی این سال‌ها نصف دعاهایم مرگ بوده! مسخره هست نشسته باشی زیر قبه امام حسین بغل ضریح بعد دلت فقط مرگ بخواهد! دنیا که بد نیست شاید برای بعضی‌ها جای خوبی است. جای خیلی خیلی خوبی است. نمی‌دانم. شاید خیلی‌ها دلشان نمی‌خواهد بمیرند. من هم امشب وقتی داشتم توی کوچه توی تاریکی قدم می‌زدم فکر کردم اگر بمیرم اصلا به چه کسی برمی‌خورد؟ چه کسی ناراحت می‌شود؟ اصلا این آدم‌هایی که دور و برم هستند مرا چقدر می‌خواهند؟حاضرند برای نبودنم چه کنند؟ برای مرگم ناراحت می‌شوند؟ برایم گریه می‌کنند؟ اصلا کسی دلش می‌گیرد اگر من نباشم. شاید نه شاید آره. نمی‌دانم. اما این را می‌دانم دلم نمی‌خواهد مفت بمیرم. دلم نمی‌خواهد توی بستر بیماری بمیرم. دلم نمی‌خواهد ماشینی از راه برسد و مرا به دیار باقی بفرستد. دلم می‌خواهد خوب بمیرم. دلم می‌خواهد برای یک چیز ارزشمند بمیرم…

حرکت جوال ذهن ,دنیا ,روزمرگی ,مرگ ,نویسندگی نظر دهید »
غربت
ارسال شده در 18 خرداد 1403 توسط زفاک در حضرت عشق(ع)

هوالحبیب
زمان را پس می‌زنم.
فاصله‌ها را پرواز می‌کنم.
اما دم حجره که می‌رسم
زمین‌گیر می‌شوم.
انگار هزاران سال است که این درها را بسته‌اند
هزاران سال است که من منتظر ایستاده‌ام
نگاهم به لب‌های ترک خورده می‌افتد
و بعد به قدح آب توی دستم.
باز هم …
زخم کربلا سر باز می‌کند
قلبم تیر می‌کشد
بغض امانم نمی‌دهد
می‌نشینم پشت همان درهای بسته
زار می‌زنم
با واژه‌ها

برای غربتتان…

 

ام الفضل ,حضرت امام جواد علیه‌السلام ,شهادت ,مامون نظر دهید »
فارغ التحصیل
ارسال شده در 15 خرداد 1403 توسط زفاک در شهدا, مخاطب خاص

هوالحبیب
فارغ التحصیلی! از این واژه بدم می‌آید. با شنیدنش جیزی توی قلبم فشرده می‌شود. خاطرات خوبی با هم نداریم من و فارغ ‌التحصیلی. یک روز سرد پاییزی بود. سی مهر، ساعت سه. دست من نبود. من اختیاری نداشتم. من؟ من چه بودم؟ نمی‌دانم. باید قوی می‌بودم؟ اما نبودم. همیشه که نمی‌شود قوی بود. حداقل توی دقایق اولیه آوار شدن رنج‌ها، نمی‌شود قوی بود. اصلا کسی چه می‌داند. ظاهر آدم‌ها که داد نمی‌زند! شاید همه برای لحظاتی ویرانی را تجربه می‌کنند. شاید هم اشتباه می‌کنم. همه که مثل هم نیستند!
من عاشق پاییز بودم. من زاده پائیز بودم. اما آن سال سال خوبی نبود. آن پاییز پاییز خوبی نبود. سرد و خشک و خشن بود. شیرین به تهش رسیده بود. تلخ شده بود. مثل قهوه ترک. من قهوه ترک دوست نداشتم. من فقط قهوه امام حسینی دوست داشتم. شیرین شیرین. شیرین کجایی بود؟ نمی‌دانم! حتی در آن سفر کوتاه هم نفهمیدم. حتی وقتی ساندویج گوشت و گوجه را به دستمان می‌داد. دیوانه بودم. گوجه‌ نمی‌خوردم. مثلا که چه؟ شاید تراریخته بود! همه چیز خراب شد. چشم باز کردم و دیدم همه چیز آوار شد روی سرم. تقصیر من بود؟ من؟ من که بودم؟ من فقط عاشق فهمیدن بودم. عاشق کشف کردن! رئیس یادش نیست. هیچ کس یادش نیست. حتی فاطمه! ذوق‌کردن‌هایم را فقط خودم می‌فهمیدم! ته آن چیپ زرد رنگ دانشکده وقتی زل می‌زدم به غروب خورشید. دنبال چه بودم؟ نمی‌دانم. شاید ردی از خدا! هیچ کس نمی‌فهمید کویر با دل من چه می‌کند؟ من زاده کویر بودم. عاشق کویر بودم! هنوزم دعا می‌خوانم برای آن تک بوته قیچ! فقط خودم می‌دانم. خودم و خودم.
آن رفیق روان‌شناس سعی‌اش را کرد اما فایده نداشت. من ترجیح دادم همانطور حساس و زودرنج بمانم. تاوانش هم پس دادم. سه سال دوری از فهمیدن و کشف کردن و لذت بردن! سه سال سرگردانی و دربه‌دری! اما آخرش چه؟ بگذار اعتراف کنم. حداقل برای تو! حالا بعد از هشت سال باز هم حس می‌کنم گم ‌شده‌ام. حس می‌کنم دوباره مثل کاغذ سفید ننوشته مچاله‌ شدم. چه حس بدی. کسی توی ذهنم ضربه گرفته، فارغ التحصیلی. حالم دارد به هم می‌خورد.
گذشته را شخم می‌زنم. برای تو؟ برای خودم؟ چه فایده؟ من عوض نمی‌شوم. یا نمی‌خواهم عوض شوم. سی مهر بود. یک روز سرد پاییزی. ساعت از سه گذشته بود. تقریبا یک ساعت. فاطمه داشت اعتراف می‌کرد. حس راه رفتن نداشتم. پایم روی سنگ‌فرش‌های دانشگاه کشیده می‌شد. انگار جانم به لب رسیده بود. فاطمه داشت دلداری‌ام می‌داد. داشت می‌گفت برای اولین بار توی این شش سال گریه کرده! فاطمه، اندازه من حساس و زودرنج نبود. اما آدم بود. دلش می‌گرفت دیگر. همه دلشان که می‌گیرد گریه می‌کنند. آن هم درست شب بعد از دفاع. نمی‌دانم چرا؟! من بهانه‌های بیشتری داشتم. دلم تنگ می‌شد. برای اینجا. برای تو! چه کسی می‌فهمید؟ داشتم تو را هم از دست می‌دادم به همین سادگی. برای همیشه! پس بهانه داشتم برای گریه کردن. برای سوگوار بودن؟ اصلا اخم و تخم‌های پشت خط شیرین بهانه بود. فارغ التحصیلی بهانه بود. داغ دلم جای دیگری بود. باورت می‌شود؟ بین آن همه دانشکده آمده بودم نشسته بودم روی آن نیمکت چوبی. داشتم برای گنجشک‌های حریص نان می‌ریختم. بی‌خیالم نمی‌شدند. همه چیز اینجا نوبر بود. آدم‌ها، استادها، درسها، حتی گنجشک‌ها حتی سنگ‌فرش‌ها. اصلا بگذار بروم سر اصل مطلب. اعتراف کنم دلم تنگ شده. دور و برم شلوغ شده. مقاله، امتحان، پایان‌نامه، واژه لعنتی فارغ التحصیلی! وسط این همه گرفتاری دلم می‌خواهد اسکایپ را باز کنم و رئیس پیام داده باشد. بچه‌ها جلسه داریم! دلم بهانه‌گیر شده است. من به یک حمد صبح جمعه قانع نمی‌شوم. به آواز بلبل خرماها و طنازی طاووسی‌ها! می‌شود بفهمی؟!

حرم الشهدا ,حوزه ,دانشگاه ,فارغ التحصیلی نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 33
  • 34
  • 35
  • ...
  • 36
  • ...
  • 37
  • 38
  • 39
  • ...
  • 40
  • ...
  • 41
  • 42
  • 43
  • ...
  • 99
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 26
  • دیروز: 103
  • 7 روز قبل: 773
  • 1 ماه قبل: 4378
  • کل بازدیدها: 196166
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان