هوالحبیب
عادت بدی است. اما انگار زنده به همین عاتهایم. نمیتوانم ترکشان کنم. یا نمیخواهم. انگار به وجودم سنجاق شده. از وقتی یادم میآید کتابهای درسی را اینطور میخواندم. ترکیبی از فهمیدنی و حفظی. حالا که دارم از تحصیل فارغ میشوم نوبت غیردرسیها شده. عادت بدم به بقیه کتابها سرایت کرده. این روزها سرم به چند کتاب گرم است. کتابهایی با موضوعات متفاوت از نویسندههایی متفاوت! انگار هر کدام داروی درد خاصی باشند.
طاقچه را باز میکنم. مرددم بین کتابها. شعر، داستان کوتاه، رمان و سفرنامه! سفرهام پروپیمان هست. باید ببینم میلم به کدام بیشتر است. «گوهر شب چراغ» بدجوری با دلم بازی کرده این روزها. بعد از دو هفته هنوز ده درصدش مانده! اما دلم نمیآید دوباره بازش کنم. حکایتهای حاج شیخ حکم شیشه عطر خوشبو است. دلم نمیآید تمامش کنم. میخواهم هر روز به یمن تبرک دستی بکشم به عبای سادهی حاج شیخ. شاید عقل و دلم با هم شفا بگیرد. میخواهم با او همراه شوم. به کوچه پسکوچههای شهرم سفر کنم. پای ثابت نمازهای «مسجد برخوردار» شوم. میخواهم سهمی از اخلاص روضههای سید یحییها داشته باشم. سادگی و صمیمت آدمهای شهرم مرا سرمست میکند. کیفور شوم با این واژهها.
انگار حاج شیخ آمده در این روزها منِ طلبهام را زنده کند دوباره. بله «حاج شیخ غلامرضا» روحانی باسوادی که خودش را خادم دین میداند. یک مبلغ ساده نه بیشتر! میتواند مجاور ضامن آهو شود. نماز و منبرش را برود، بیزحمت. یا لااقل در شهر و دیار پدریاش با شهرتی که دارد دوروبرش را شلوغ کند! اما او از این جنسها نیست. تمرین راه رفتن روی پل صراطش را از بچگی شروع کرده با راه رفتن روی چینههای دیوار. با این چیزها سرگرم نمیشود! اسمورسمدار که شده خانهاش را خرج مایحتاج یهودیهای قحطیزده کرده. پس دلش با کرور کرور خمس و زکات نمیلرزد. به قرص نان ساده بسنده میکند. گلیم ساده زیر پایش را میفروشد حتی. چیزی هم که در بساطش نباشد کتابهایش را گرو میگذارد. اما اجازه نمیدهد به ناموس مردم نگاه چپ بیافتد.
حاج شیخ غلامرضا آدم یک جاماندن نیست. نمیتواند بنشیند تا آدمها بیایند به دستبوسیاش. باید باروبندیلش را بردارد. با مرکب ساده حتی. شده با پای پیاده؛ اما باید راهی شود. برود حتی تک و تنها. با تن بیمار. روستا به روستا. به دهکورهها. جاهایی که اهالیاش از دین اسمش را شنیدهاند فقط. آبادیهایی که حتی طلبه سال دوم و سومی هم به خود ندیده چه رسد عالم اهل دلی مثل او. حاج شیخ پیشنمازی یک مسجد سوت و کور و کم جمعیت را میپسندد. شب را در کاهدان خانهای محقر سر میکند. حتی توقع حق تبلیغ هم ندارد از اهالی. چیزی دستش بدهند نگرفته بخشیده.
حکایتهای حاج شیخ را باید چندین و چندبار بخوانم. نباید به یکبار اکتفا کنم. باید انقدر بخوانم که از بر شوم. باید سبک زندگیام شود. گوهر شبچراغم شود. طلبههایی مثل من نباید یادشان برود میراثدار چه عالمانی هستند…