هوالحبیب
آخر شب است
قرآن را برمیدارم
باید سهمیهام را بخوانم.
از کی شروع کردم؟
سال قبل شاید
یا قبلتر
نمیدانم
شاید آن زمان که قرآن سوزی باب شد
به جای آن رسم بد
من هم عهد کردم
دلم درد گرفته بود
زورم آمده بود
دستم به آنها نمیرسید
اما قرآن جیبی با جلد عنابی اینجا بود
بغل دستم.
از همان زمان زیپش را نبستم
حالا آخر شبی بازش میکنم.
میگردم لای صفحهها
سرکافم را پیدا نمیکنم
گم شده است.
جایش گذاشتم؟
لای کدام صفحه
پای کدام آیه؟
نمیدانم.
مثل سین
سوغاتی سین بود این قرآن
قرآن جیبی با جلد عنابی
از کربلا آمده بود
با خجالت قرآن را گرفته بود سمتم
به خیالش چیز درخوری نیست
گرفته بودم با مهر
با مباهات
بهتر از این کجا پیدا میشد؟
رفقای خوبی بودیم
من و سین
اما کم کم گم شد
شاید بعد از رفتن…
انگار پای همان صرف و نحوها
تمام شد رفاقتمان.
نمیدانم چرا؟
من این همه سال راه آمدم
تنهای تنها
بیرفیق و همراه…
چهرهاش توی ذهنم پر رنگ میشود
با همان حجب و حیا
با همان خال بزرگ کنار لبش
حالا آخر شبی
نمیدانم کجاست؟
پای کدام آیه
لای کدام صفحه
جامانده…
گمشده