هوالشهید
می خواستم بنویسم نه به این خاطر که از بزرگی کارشان گفته باشم. نه، آدم خودخواهی مثل من از درک ایثارشان عاجز است چه رسد به وصف آن. یا از غمی که در نگاه مادری جاخوش کرده، اندکی بکاهم. یا از دردی که بر دل همسری سنگینی می کند قدری سبک کنم و یا خبر دهم از اندوهی که در کلام پدری جریان دارد، از شانه های لرزان همرزمی که مردانه ایستاد پای رفیقش اما… و از انبوه مصیبتی که این روزها آوار شد. چه کسی انکار می کند پلاسکو در خیابان جمهوری تهران فرویخته باشد؟ پلاسکو بر سر همه آوار شد. دل همه را آتش زد. همه خانه ها را داغدار کرد. همه کودکان را یتیم کرد. این آتش اشک همه را درآورد همه..
من نمی خواستم تنها برای زدن این حرفها نوشته باشم. نه، بیشتر می خواستم برای خودم بنویسم. برای خودی که گم شده است در هیاهوی این دنیای غریب و خبر ندارد از دل خیلی ها. بنویسم شاید حواسش کمی جمع شود و یادش نرود می شود این اندازه عاشق شد. می شود دل از دنیا کند و به زیبایی هایش پشت کرد حتی اگر گرمی نگاه همسری جوان باشد که صبحگاهی سرد و زمستانی بدرقه ات می کند. آرامش خانه ای که با آن خوشی، پدر و مادری که عمری پای بزرگ کردنت خون دل خورده اند و کودکی که معصومانه در خوابی ناز فرورفته است. آری می خواستم برای خودم بنویسم که بداند می شود دل به آتش زد، آن هم آتشی که می سوزاند حتی آهن را…
خدا این بار فرمان داد به آتش که بسوزاند و سرد و گلستان نشود اما نه مثل همیشه. این بار برای آدم هایی مثل من تا بفهمند عاشقی یعنی سوختن و خاکستر شدن برای خدا درست مثل پروانه در آتش…
زفاک
95/11/8