هوالحبیب
یزدانی پشت خط است. میگوید: «من و رضوان برای ساعت 7:10 فردا قرار گذاشتهایم تو نمیآیی؟» میگویم: «نه! من که چیزی نخواندهام.» میگوید: «خب شبی بخوان.» اما من اصلا حوصلهاش را ندارم. کمی من من میکنم. دلیلی نمیبینم در یک امتحان اجباری شرکت کنم. آن هم وقتی هیچ آمادگی برایش ندارم. تازه این همه راه را باید تا آن سر شهر بروم و وقت صرف کنم که چه؟! به یزدانی میگویم: «فکر نکنم اما اگر قرار شد تا 7:10 خودم را میرسانم.» چند دقیقه بعد از قطع تماس حرفهایم را با خودم یک کاسه میکنم و از لیست کارهای فردا خطش میزنم. میماند کلاس داستان نویسی که آن هم فاتحهاش را یک هفته پیش خواندهام. پس بهترین کار برای فردا این هست که مطالب مهم را مرور کنم. سری به کتابخانه بزنم. کتابهای امانتی را پس بدهم و وقتی دارم از کنار قبرستان میگذرم فاتحهای نثار رفتگان کنم و طلب دعایی. خدا را چه دیدی شاید اسم هر چهارنفرمان جز قبولیها شد. اگرچه این روزها سعی داشتم «لا امر لی مع امرک» را تمرین کنم. شاهدش هم این است که تا همین الان برای روز جمعه هزار جور فکر کردهام. مثلا اگر یک اتفاقی بیافتد چه؟! اگر به هر دلیل به جلسه نرسم یا دیر برسم و راهم ندهند. اگر سوالات سخت باشد اگر گیج شوم اگر مطالب را فراموش کنم یا مردد شوم. اگر استرسم بالا برود. اگر بقیه قبول بشوند و من نشوم. اینها و هزار اگر دیگر برای محقق نشدن نتیجه مطلوب کافی است!! و من در طی این چند روز حسابی به آن فکر کردهام و هر بار در پاسخ دلم آرام بوده است!! شاید چون میدانم هر اتفاقی که تو اراده کنی محقق میشود. پس جز اینکه بگویم و «لا قوه لی علی خروج من سلطانک» نمیماند. تنها دلخوشیام به این است که تلاشم را کردهام. همین…
زفاک
9/بهمن/96