هوالحق
بهار آمده است، نه آقا! چه بهاری؟ بهاری که شما را با خود نیاورد به چه درد میخورد گیرم خودش را هزار رنگ کرده باشد، باز بی شما رونقی ندارد. بیحضور شما که شکوفهها ثمر ندارند. گلها بیعطر و بو هستند. پرندهها هم اگر میخوانند نغمه دوری است و از سر دلتنگی. این وسط فقط ما خوش هستیم! خوشی که از سر بیخیالی و بیدردی است. به نبودنتان عادت کردهایم! مخاطب همه العجلهایمان شما بودهاید. در بند خویش بودهایم و عبد دنیا، فرصت دلتکانی نکردهایم. میبینید که پای سفره وعدههای شیطان سیرتریم! عطش را نفهمیدهایم. سالهاست جمعهها میآیند و شما منتظر میمانید ورد زبانمان شده است أین بقیه الله و دلمان جای دیگری است.
صاحب الزمان! دعا کن برایمان، خیلی وقت است آسمان چشمانمان نمیبارد. زمین دلهامان بایر شده است، ما در خشکسالی ایمان به سر میبریم. مولا جان! اینجا قحطی غیرت است. یادمان رفته آفتاب پشت ابر هم که باشد، نورش زمین را روشن میکند. باید بنویسم شرمندهایم که زمان روی دور غیبت ما میچرخد! که سال با نبودن شما نو میشود! راستی هزار و چند سال است که عقلمان نمیرسد؟ هزار و چند سال است که نمیبینمتان؟
زفاک
1395/12/30