هوالشهید
نمیدانم حالا که آمدهام زیر سایه آقا دلم این اندازه صیقل خرده که بُرد واژههایم به شما برسد یا نه؟ حرفهایم این اندازه خالص شده که لایق نگاه گرمتان شود یا نه؟ از شما که پنهان نیست هنوز پایم روی زمین است و دستم به آسمان نمیرسد. و تا بهشت راه زیادی مانده، آن هم بهشتی که به عند ربهم یرزقون ختم میشود، جایی که هیچ لغو و لغزشی در آن راه ندارد، تنها ترنم دلنواز نام خدا و رایحه دل انگیز حضرت رسول در آن جاری است. اما با همه این حرفها دل به دریا میزنم و مینویسم.
یادتان هست؟ آن روزها از زمین و زمان که خسته میشدم. بوی زُهم گناه که میگرفتم. دست دلم را میگرفتم و میآمدم حوالی شما. مینشستم زیر سایه ناروانها، به پرچم سرخ یا حسین(ع) چشم میدوختم و هم نوا با بلبل خرما زمزمه میکردم: «السلام علیکم یا اولیاءالله و احبائه…». شما لب فرو میبستید و همه گوش میشدید در مقابل من زبان میگشودم و همه حرف. در انتها حمدی برای دلم میخواندم، به این امید که حسابتان از مابقی شهدا جداست. مگر غیر از این بود که بینام بودید، بی پلاک و سربند خاکی، پس یعنی خدا خاطرتان را بیشتر میخواست.
گاهی هم میآمدم در سکوت مطلق رُزها، مینشستم پای حرف گنجشکها. خیره میشدم به آسمان آبی و تکهتکه ابرهای سپیدی که برایتان خبر از چشمهای بارانی میآورند، از دلهای بیقرار و گیسوانی که نقرهفام میشدند. از گامهایی که خسته مینمودند و نفسهایی که به شماره میافتادند. شرمندگی بیتابم میکرد آنقدر که بیهیچ کلامی برمیخاستم.
این روزها باز دلتنگی امانم را بریده. با هر قدمی که درصحن برمیدارم، نوای گرم مداحی بلندتر میشود و روبهرویم عاشقانی صف میبندند که راهی دشت شقایقها هستند. میان شور و شوق آنها، من همه آه میشوم، همه اشک… صدای پای بهار میآید و من دلتنگ بوی پیچها شدهام آی شهدا!
زفاک
95/12/21