هوالحبیب
میروم جلوتر. در فاصله یکمتری. اینجا حتماً عکسهای بهتری تور میکنم. به خاطر رئیس؟! برای اینکه حرفش روی زمین نمانده باشد؟! یا اثبات خودم؟! نمیدانم. شاید هم به خاطر من دیگرم. یکی توی گوشم زمزمه میکند:
- حیف نیست. شاید هرگز فرصت نشه. شاید هرگز دستت به اینجا نرسه. آن هم ظهر روز عرفه!
حق دارد. 1600 تا 1700 نه! کم کم نهصد درجه سانتیگراد. همین حول و حوشها. کمتر نیست. وسط چله تابستان هم اینطور دمایی گیرم نمیآید. نه. خورشید همه زورش را هم که بزند دما به پنجاه درجه هم نمیرسد. صد درجه که عمراً. میروم جلو، جلوتر. شاید “اشد حرا"ی تو را بهتر بفهمم. بیشتر، با گوشت و پوستم مثلاً. “اشد حرا” یعنی چقدر؟ نمیدانم. باور میکنی؟
صورتم گر گرفته. نمیتوانم. میترسم. یکی به دادم میرسد. صدا میزند: مهندس! برگرد عقب!
مهندس! خندهدار است نه؟ با من است؟ من مهندسم؟! من اینجا توی این کارخانه، کنار این کوره قوس الکتریکی، با این کلاه ایمنی قرمز روی سرم. با این چادری که دور خودم پیچیدم. کنار این شمشهای فولادی، مهندسم! با خودم تکرار میکنم. مهندس. اولین بار چه کسی بود صدا زد مهندس؟ صبر کن باید برگردم عقب.
ایستادهام اینجا توی درگاهی اتاق. کسی میگوید: مهندس! اولین بار است. حالم بد نمیشود. توی دلم ذوق میکنم. چقدر بچهام. دلم برای به چیزهایی خوش میشود. بیچارهام. دیوانهام.
یکی دوباره صدا میزند: مهندس! آخرین بار چه کسی بود صدا زد مهندس؟! چند سال پیش؟! صبر کن. باید برگردم عقب.
ایستادهام توی درگاهی اتاق. زل زدهام به ناخنهای کاشته، به لاک صورتی، به موهای فشن شده پریشان. به این خانم مهندس. کسی میگوید: مهندس! اینجا توی این سازمان همه مهندس هستند. دلم آشوب میشود. میخواهم بالا بیاورم هر چه از بر کرده بودم را. همه مهندسی را.
هوا سنگین شده. نفسم بالا نمیآید. میزنم بیرون. با یک سررسید توی بغلم و یک بن غذا در دستم! من مهندسم و اینها برای من هست! به خاطر روز تولدم. تولد. یادم نمیآید کی به دنیا آمدهام. روزها را گم کردهام. خودم را گم کردهام من گم شدهام. بین آدمها؟ نمیدانم. شاید هم توی خودم؛ اما انگار اینجا هنوز کسی حواسش هست. کسی هوای مهندسهای این مملکت را دارد میبینی؟! گیرم اندازه یک سررسید و یک بن غذای مجانی!
یکی توی گوشم زر میزند:
- بیخود تقلا نکن. تو هم مثل بقیه. همه مهندسهای این مملکت روزی به ته خط رسیدن.!
- ته خط کجاست؟
آن را هم گم کردهام. چیزی درونم تمام میشود. آخرش یک روز همه چیز تمام میشود. شاید هم از نو شروع میشود. زمان را گم کردهام. خودم را گم کردهام. میبینی چه بساطی دارم با خودم!؟
دوباره کسی صدایم میکند: مهندس! برمیگردم عقب. میترسم. میبینی؟ من از دمای 1600 درجه نه نهصد درجه میترسم. اشد حرا حتما خیلی بیشتر است خیلی خیلی بیشتر نه؟ خودت فقط میدانی. اصلا نمیدانم. نمیفهمم. اصلاً حس قد و قواره این حرفها نیست. از دهانش بزرگتر است این لقمهها. میدانی مهندسها هیچ وقت متکلمها را نمیفهمند.
شمشهای فولادی روی استندها جلو میروند. برش میخورند. شمشهایی که سرخیشان چشمهایم را میزند. آب سرد شُره میشود رویشان. پوستههای آهنیشان جدا میشوند. رها میشوند. رهای رها… من حسودیام میشود به آنها. حسادت به جمادات از آن حرفهاست نه؟ اما من حسودیام میشود. دلم رهایی میخواهد میفهمی؟!