هوالحبیب
شیرینی کشمشی را میگذارم توی دهانم بوی زهم تخم مرغ میدهد. نمیدانم چرا همه کشمشیهایی که میخورم این مزه را دارند چرا هیچ کس بوی زهمش را نمیگیرد. چرا خوب مخلوط نمیشود. یعنی هیچ کس برایش مهم نیست. نه الان مهم نیست. الان مهم گرسنگی است. مهم سردرد است. مهم افت فشار فاطمه است. الان این چای توی لیوان دورطلایی مهم است. اتاق جالبی است. از این همه گل و گلدان تعجب نمیکنم. از آن تصویر پسربچه با کلاه ایمنی هم. اما آن یکی، تصویر آن دخترک که پشتش به ماست و دست خرس اسباببازیاش را گرفته و روی زمین میکشد، از آن تعجب میکنم. یک اتاق سه در چهار با دو تا میز این طرف و آن طرف و یک میز دراز در وسط. امروز دلم سوخت. دلم امروز توی این اتاق سه در چهار با همه نقشههایی که به در و دیوارش بند بود برای آقای ی سوخت. برای وقتی که گفت من بازنشستگیام را نمیبینم. دلم برای این همه ناامیدی که لابهلای واژههایش بود سوخت. دلم حتی برای آن مهندس شیمی که حالا واردکننده رزین است هم سوخت. بهترین رزین. مرغوبترین رزین برای این مملکت بیشتر از علم فایده دارد حتما! یک کلاه ایمنی خیلی اهمیت دارد شاید. نمیدانم. دلم سوخت. اما من مگر چه کارهام. من مگر مسئول همه اشتباهات آدمها هستم. من مگر مسئول جبران همه مشکلاتم. نمیدانم. شاید اما دلم نمیخواست یکی مثل آقای ی خودش را با آن راننده لیفتراک مقایسه کند. آدمی که هر روز بادی به غبغب میاندازد و با افتخار میگوید من گواهی پایه چند دارم. این مملکت به همان اندازه که به آن راننده لیفتراک نیاز دارد به آقای ی و امثال او هم نیاز دارد. دلم برای بچههای آقای ی هم سوخت. برای وقتی که شصت و پنجسالگی پدرشان را نمیبینند. وقتی آگهی ترحیمش بین همکارانش دست به دست میشود. نمیدانم این حجم از ناامیدی کی بین ما تزریق شد. ما پنج تا آدم نشستهایم دور این میز دراز چوبی و سر امید و ناامیدی بحث میکنیم. به قول فاطمه قرار است گفتمان کنیم. اما نمیدانم سر این میزهای چهارگوش هیچ وقت نقطه اشتراکی پیدا میشود یا نه؟ ريیس مثل همیشه چیزی در چنته دارد از تجربههایش. تجربههایی که آخرش ته همه بدبختیها را میرساند به آنهایی که آن بالا نشستهاند. آن بالایی که من نمیبینم یا نمیفهممشان. دلم میسوزد برای امثال آقای ی. نمیدانم کی معجزه میشود.