هوالمحبوب
دلم میخواست امروز یعنی اولین پنجشنبه تعطیلی را کمی بخوابم البته فقط تا ساعت هشت!! بعد چون پنجشنبهها عصر کتابخانه تعطیل است به آنجا سری بزنم. شاید شانس بیاورم و مهدیه را دوباره ببینم و این بار واقعاً بدون رودربایستی طلبم را مطالبه کنم در کنارش داستان همشهری و چهل حدیث امام بگیرم. بعد آمدن به خانه لباسهای کثیف را توی ماشین بریزم. به سر اتاقم دستی بکشم و دوروبرم را که حسابی بههمریخته را سروسامانی بدهم. کتابهای ترم قبل را از کتابخانه بیرون بریزم و کتابهای این ترم را جایگزین کنم. بعد هم بنشینم با خیال تخت به خواندن کتابهای عقبافتاده مشغول شوم. بعد ناهار و یک چرت کوتاه هم به درس و بحث حوزه برسم. شب هم بنشینم به نوشتن! و خوشحال باشم که خبری از دیر آمدن اتوبوس و حرص خوردن و هول دیر رسیدن و نق زدن سر کسی نیست. هرچند این خوشی در یک روز هفته خلاصه شود! چون میدانم حالا سین ماشین دار بشو نیست که نیست!
با این تفاصیل اگر تا همین صبحی کسی میگفت فردا میآیی افتتاحیه؟ با قاطعیت میگفتم نه! حالا غیر همه اینها افتتاحیه اسمش روی خودش است. یعنی افتتاح سال تحصیلی پس باید روز نخست سال باشد نه یک هفته بعدش! نه؟ اصلاً مزهاش به همین است اگرنه روز تعطیل که افتتاحیه گرفتن معنی ندارد! دارد؟ البته قدر مسلم اگر الف همان روز نخست شروع سال تحصیلی آن خبر فرحبخش را نمیداد. عمراً به افتتاحیه پا میگذاشتم! خبری که او با آه حسرت بیان میکرد و من در دل چندین برابر از شنیدنش شارژ میشدم! چون به نظرم حق این بود اگرچه به خباثت این حالت اعتراف میکنم و دعا میکنم که به همین زودیها از شرش خلاص شوم.
تا ساعت یازده و نیم صبح حرفهای رضوان و یزدانی اگرچه قند در دلم آب میکند اما انگیزه رفتن نیست! بعد اخلاق دم رفتن یزدانی با آن چشمهای معصومش خیره در چشمهایم نگاه میکند و همانطوری که مثل بچهها سرش را یکوری گرفته، میگوید: اگر تو نیایی من هم نمیآیم! بااینکه ته دلم هنوز نه هست اما نمیدانم چرا میگویم: من میآیم.
زفاک
30/شهریور/96
فکرمیکنم از سراجبار میروی