پرتو پنجم
تو را زینت پدر نام نهادند برای لحظههایی چنین سخت. چه کسی جز تو میتواند تاب چنین التهابی داشته باشد. چه کسی مثل تو اینچنین صبوری میکند در برابر غم. علی کوه صبر بود پس این امتحان تنها شایسته دخت اوست. باید دهان عالمی باز بماند از حیرت. باید زمانه الگویی بپرود چون تو.
آری این که میبینی، جان حسین است. میوه دلش، عصاره وجودش. باور کن این اکبر است که این چنین اصغر شده است. و هنوز راهی بس طولانی در پیش است و ذبحی عظیم در راه. پس صبر کن زینت پدر، چرا که ستارگان در تاریکی جلوه میکنند و آدمی با سختی ساخته میشود. صبر کن چراکه هنوز تشنگی اهل حرم به اوج نرسیده و مویههای رباب در دلش مانده. هنوز شکم مشکها سیراب است و ستون خیمهها پابرجا. عباس علمدار این لشکر است زینب. امان از آن لحظه که سیاهی شب فرارسد و آتش زبانه کشد. امان از آن دم که خورشید را بر دست نیزهها برند. آری امان از تازیانه و تن نازک کودکان زینب، هنوز خرابه در راه است …
آه بس است. برخیز زینت پدر، چیزی نمانده حسین جان دهد از شدت اندوه. اکنون این شانههای توست که باری چنین گران را باید به دوش برد. برخیز بیش از آنکه هلهله دشمن به گوش عباس رسد.
برخیز زینت پدر…
زفاک
95/11/25
//////////////
ایرادها:
“1- حضرت زینب، زینب نام دارند که به معنای زینت پدر… خب، این زینت بودن را باید در متن مرتبط کنید به امتحان شدن. اینکه صبر حضرت، زینت است.
فضای تشبیهی که اول بکار برده اید، تناقض است، زینت بودن با امتحان شدن، با صبر کردن، ربطی ندارد.
یعنی ورودی مطلبتون ذهن را با یک چالش بزرگ مواجه می کند، آخه چیزی که زینته که لهش نمی کنند.
این جمله، «پس صبر کن زینت پدر، چرا که ستارگان در تاریکی جلوه میکنند و آدمی با سختی ساخته میشود.» هر چند برای رفع ابهام به عنوان خواننده باید بیشتر توضیح می دادین.
2- خیلی این جمله تون قشنگه: باور کن این اکبر است که این چنین اصغر شده است.
3- برعکس این جمله اصلا تو متن نمی شینه. فضای ادبی نداره…«باید دهان عالمی باز بماند از حیرت.»
4- تا جایی که می توانید افعال را اخر جمله بیاورید. در فارسی، افعال آخر جمله می آیند. مثلا پس زینت پدر، صبر کن.
5- کلمه «زینت پدر» خیلی تکرار شده، شما یه پاراگراف نوشتید، اما 4 بار از این خطاب استفاده کردید. معمولا در متون ادبی سعی می شود، کلمات مترادف استفاده شود.”
مهدیه مظفری
////////
تصحیح مجدد متن:
کیست که این لحظهها را تاب بیاورد؟ نه تنها زمین و آسمان، که گویی همه هستی در التهاب هستند. آخر این پاره های تن، جان حسین است. میوه دلش، عصاره وجودش. پیامبر اگر نبود علی آن اندازه بزرگ بود که جایش را برای همه پر کند. و حالا این همان اکبر است که چنین اصغر شده است. و آن بانو که مضطرب اما استوار در برابر این صحنه ایستاده، زینب است. زینبی که از کودکی در گوشش قصه کربلا را خوانده بودند. گفته بودند روزی میرسد که آخرین امید هم میرود. آخرین تن از پنج تن. اما نمیدانم این جزئیات را هم گفته بودند؟ یعنی کسی جرئت کرده بود برای زینب این لحظهها را تصویر کند. مثلا بگوید زمانی فرا میرسد که حسین خم میشود صورت میگذارد روی صورت علی و صدای هلهله دشمن تمام دشت را پر میکند؟ نه، آن روزها هنوز قلب زینب این مقدار غم ندیده بود. آن وقتها دستان نوازشگر رسول خدا و نگاه مهربان پدر بود. روزگاری که جای مادر این اندازه خالی نبود. روزهایی که حسن همبازی و حسین همزبانش بودند، پس جای این حرفها نبود. شاید هم این خواست خدا بود؛ اراده کرده بود زینب را در این لحظه با همه سختی اش بیازماید، پیش از آنکه فرصت تجسمش را یافته باشد. خدا خودش نام زینب را برگزیده بود و اکنون صبر زینب بیش از هر چیزی خودنمایی میکرد.