هوالهادی
ضریح پور برگه چرکنویسش را با خود آورده، حین چک کردن جوابها هستیم که یکلحظه روی یک واژه چشمم میایستد.. و بعد بهسرعت برق برگه امتحانم جلو چشمانم ظاهر میشود و پاسخی که اشتباه است. دهانم تلخ میشود….
صدای ضریح پور همچنان به گوشم میرسد اما نمیتوانم جوابش را بدهم فقط سرم را تکان میدهم و آهی که از نهادم بلند میشود. او هم سر چند سؤال اشتباه دارد و اعصابش به هم ریخته اما نه اندازه من. با این حال از امتحان راضی است. همه راضیاند حتی استاد، نتیجه بچهها میتواند در آینده کاریاش مؤثر باشد. همه راضیاند و حرفهای ابراهیمیزاده مؤید آن است وقتی وارد کلاس میشود و چشمانش از شوق برق میزند و واژههایش که در ذهنم نمانده! باور کن اگر در چشمهای دخترِ خانمِ گلی هم نگاه میکردم داد میزد وای چه امتحان راحتی…
همه راضیاند بهاستثناء من که پکرم و حس نفس کشیدن هم ندارم و بهزور خودم را روی صندلی نگه داشتهام. کفریام.. میپرسم چرا؟ یکی حواله به قسمت میکند و دیگری به نشانه تأسف سری تکان میدهد. یکی دلخوشت میکند به نمره میانترم و دیگری به رحم و مروت استاد اما خودت بهتر از همه میدانی که بیهوده است هم حسرت و هم امید. این بار از خودم میپرسم، آهسته. چرا سؤال به این راحتی؟ آن هم سر درسی که خیالت جمع است از هر نظر. و از بین این همه کتاب با جانودل دوستش داری. اینطور میشود؟
شاید حق با یزدانی است. شاید خدا دارد مرا امتحان میکند. هنوز صدایش در گوشم زنگ میزند: «کاری نکن که در این امتحان هم رد شوی..». در چشمانش یک نوع مهرورزی است. یک نوع محبت خواهرانه… حتما شیطان رفته است در جلدم و دارد بد راهم میکند که طول مدت نماز به امتحان و نتیجهاش فکر میکنم و یادم میرود رکعت چندم بودم؟ اصلا نیت عصر کردم یا ظهر؟! اینطور دست و پایم به هم گره خورده…
پایان نوشت: با خدا سر چه چانه میزنم؟
زفاک
95/10/12