ارسال شده در 15 آبان 1396 توسط زفاک در شهدا, دلنوشته
هوالحبیب میدانم سرک کشیدن در خلوت آدمها کار خوبی نیست. اما وسوسه رهایم نمیکرد. “افلاطون” بغل دستم نشسته بود. زیر چشمی نگاهش کردم. زلزده بود به دیوار مثل جسمی بیحرکت انگار نفس هم نمیکشید. شش دنگ حواسش پی تو بود. دلم میخواست سرم را… بیشتر »