هوالحبیب
میدانم سرک کشیدن در خلوت آدمها کار خوبی نیست. اما وسوسه رهایم نمیکرد. “افلاطون” بغل دستم نشسته بود. زیر چشمی نگاهش کردم. زلزده بود به دیوار مثل جسمی بیحرکت انگار نفس هم نمیکشید. شش دنگ حواسش پی تو بود. دلم میخواست سرم را برگردانم و ببینم این صدای آرام گریه از کیست. شاید خودت بودی. دوباره بغض آمده بود و راه واژههایت را بند آورده بود…
شب قبل چندین بار کلیپ را برگردانده بودم و در چهرهات خیره شده بودم. غمی بین واژههایت بود که رهایم نمیکرد. دردی قلبم را سخت میفشرد. قلبم میشکست و اشک ناخودآگاه جاری میشد …
شرمنده بانو! وصف سختیهایت در کلامم نمیگنجد انگار…