هوالحبیب
محرم که میشود نبودن بیبی برایم پررنگتر میشود. به هر مجلسی که میروم جای خالیاش را میبینم. برای من بیبی و روضه یک مفهوم جداییناپذیر است. شاید چون بیبی پای ثابت روضهها بود. فرقی نداشت حسینیه باشد یا مجلس خانگی، دور باشد یا نزدیک، این محله یا آن محله، دوست یا غریبه، هرکجا که محفلی به نام حسین برپا بود او هم حضور داشت. آدم خودداری نبود. اهل فیس و افاده هم نبود. مخلص بود. میرفت مینشست گوشهای بیهیچ ادعایی. حواسش پیش روضهخوان بود و حرمت مجلس را نگه میداشت. مثل بعضی از این پیرزنها نبود که دلشان یک جفت گوش مفت بخواهد تا برایش فک بزنند و از عالم و آدم گلایه کنند. پسرم فلان کرد. دخترم فلان نکرد. عروسم رفت. دامادم نیامد… اینجور نبود. دلت میخواست بروی بنشینی بغلدستش تا آرامش نگاه و لبخندهای گاهوبیگاه از سر محبتش جانت را لبریز کند. بعد مجلس هم هر کاری از دستش برمیآمد دریغ نمیکرد. از شستن استکاننعلبکی بگیر تا جارو زدن فرشها. حتی این اواخر که توانی برای کار کردن نداشت ول کن معامله نبود. گوشش بدهکار حرف هیچکس نبود.کار خودش را میکرد. هراندازه که میتوانست برای آقا مایه میگذاشت. همین خلقوخوها بود که بیبی را برایم بیبی کرده بود؛ پیرزنی که بهجای همه مادربزرگهای ندیدهام دوستش داشتم و دارم.
حاج شیخ میگوید: «بعضی مرگها سرقفلی دارد.» یعنی یکطوری تکاندهنده است. آدم را به فکر فرومیبرد. سال 92 که بیبی از جمعمان رفت، دائم از خودم میپرسیدم، چرا؟ شاید برای پیدا کردن همین رمز و راز شاید هم چون برایم سخت بود. بغلش کرده بودم. صورت پرچین و چروکش را بوسیده بودم و بااینکه فهمیده بودم برگشتی در کار نیست، دل نکنده بودم. در دلم امید معجزه داشتم. امیدی که تا لحظه باز کردن تابوت رهایم نکرده بود. دلم میخواست بیبی برگردد صحیح و سالم. اما برنگشت. تمام کرده بود درست موقع برگشت. زمانی که هواپیما در فرودگاه جده منتظر بود تا مسافرانش را به وطن بازگرداند. شبهای بعد که به برنگشتن بیبی فکر میکردم، سعی میکردم دلم را آرام کنم اما این چرا در مغزم ضرب میگرفت. گاهی هم مینشستم به قضاوت خودم. دلم حسابی برای خودم میسوخت. اینکه گفتن «الهی رضا به رضائک» چقدر سخت است برایم! آنهم درست وقتیکه خدا انتظار شنیدنش را دارد. همیشه وقت عمل که میشد اینطور میلنگیدم. چرای مهمتر این بود شاید…
یک هفته طول کشید تا بیبی برگردد. یکهفتهای که بهاندازه یکعمر برایمان طول کشید. نمازش را در حسینیه خواندند. همان حسینیهای که با جانودل دوستش داشت و محرمهایش را در آن سپری کرده بود، شبهای تاسوعا و عاشورا برای ارباب بی کفنش اشک ریخته بود. و حالا آن حسینیه شاهد تشیع باشکوهش بود. اینکه آدم برود مشاهد مشرفه را زیارت کند. غربت بقیع را ببیند. دلش در صحن و سرای پیامبر پر بکشد. چشمش به جمال کعبه روشن شود. پاک شود. پیراسته شود، لیاقتی است. اما اینکه پیش از اتمام سفر جان بدهد، لیاقتی مضاعف است. چیزی که سهم هر کسی نمیشود. این نوع رفتنها هم به قول حاجی سرقفلی دارد هم به نظر من زیبا است. چیزی که نمیدانم روزی من خواهد شد یا نه؟!
زفاک
13/مهر/96