هوالحبیب
امروز از سر دلتنگی یا بیکاری نشستم و روزنوشتهای گذشته را خواندم. راستش کمی شیرین بود کمی تلخ. کمی گریهدار کمی خندهدار. روزی که این متن را نوشته بودم روز دانشجو نبود. من هم دانشجو نبودم. تو هم دانشجو نبودی. ولی برای تو نوشته بودم. برای زهرا…
«مثل سالهای دانشجویی من هنوز هم برایت یک مذهبی بدقلقم!
یک مهندس هوشیار که اگر کمی بلد بود بارش را بسته بود.
کسی که با همه نجابتش کمی مرموز به نظر میرسد!
تو اما برای من با همه چرندیاتی که از سکولاریسم میبافی یک نخبهای!
کسی که حاضرم همه تقلایم را برای ماندنش بکنم!
برای دلت دعا میکنم. خدا را چه دیدی شاید عاشق شدی…
«ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم»
تو را نمیدانم…»
۲۸آبان۹۷ ساعت ۷:۳۲ شب