هوالحبیب
تمام طول عید نوروز و حتی روزهای بعدش آرزوی چنین روزی را داشتم. وقتی همه چیز تمام شده باشد و من باشم و تابستانی که میتوانم تمام روزهای بلندش را برای خودم زندگی کنم، به دور از استرس درس و استاد. حتی گاهی وقتها چشمهایم را میبستم و آرزو میکردم بعد از باز کردنشان در چنین روزی باشم. اما مسلماً بعد از چشم گشودن در جای سابقم بودم و هیچ سیر زمانی رخ نداده بود.
اما الان که این روز، یعنی 10 تیر فرا رسیده، الان که همه دردسرها تمام شده، سرم فارغ شده و از درس و استرس و امتحان خبری نیست، حس خوبی ندارم. برگه امتحان را میگذارم روی برگه مهدیه السادات که زودتر از من تحویل داده است. در برگه دیگری که روی میز است، اسمم را پیدا میکنم و یک امضا بیحال میزنم و راه میافتم سمت راهرو که کیف و چادرم را بردارم.
در چهره همه خوشحالی موج میزند. افلاطون انگار دارد بال درمیآورد. مهدیه السادات با اینکه دست از چک کردن سؤالات دست برنداشته اما آرام و سرحال به نظر میرسد. مریم هم که زودتر از همه برگهاش را داده و رفته… همه خوشحال هستند اما من برخلاف همه و حتی علی رغم انتظاری که از این روز برای خودم داشتم، ناراحتم. گرفته، دمغ، نمیدانم انگار حتی واژه مناسبی برایش پیدا نمیکنم. به قول مامان باز کشتیهایم غرق شده است. اما این بار ناجورتر از همیشه. شاید بخاطر سین است، موقع امتحان هر چه نگاهم را دور سالن میچرخانم پیدایش نمیکنم. حتی بعد که از مطهره میپرسم. اعلام بیخبری میکند.
شاید هم بخاطر حرفهای آن یکی مریم است. وقتی توی راهرو میبیندم، میآید سمتم. دستمهایم را میگیرد و میگوید: «حلال کن. من بیشتر از همه اذیتت کردم.» من اما ذهنم پرش میکند به آن شب کذایی. وقتی خانم نون خیره شده بود توی صورتش و دنبال جواب سؤالاتش بود. بغض داشت خفهاش میکرد. لبهایش میلرزید و نمیتوانست واژهها را درست ادا کند. انگار بدترین استنطاق عمرش را میگذراند. بعد رفتنش چادرش را کشید روی صورتش و زد زیر گریه، از آن گریههایی که صدایش در اعماق دل آدم میپیچد و بیشتر میسوزاندش. نمیدانم چرا همه چیز اینقدر بد تمام شده بود…
مریم میرود سمت کفشداری تا کفشهایش را بردارد. نگاهش توی ردیفها دنبال کفشش میگردد که ناخودآگاه میگویم: «دلم برایتان تنگ میشود.» میگوید: «من هم…»
بعد بی دلیل برمیگردم سمت دفتر آموزش. دور میز شلوغ است. فرشته سادات هم هست. شاید نگرانیام بابت اوست. انگار دلواپسش شده باشم مثل مادری که نگران دخترش است. توی صورتش دقیق میشوم. رنگ و رویش تغییر کرده انگار حق با افلاطون است. لُپهایش کمی تُپلتر شده است. چادرش را دور کمرش گرفته و سنگینی بدنش را روی پای چپش انداخته. میپرسم: «ترم بعد نمیآیی نه؟!» میگوید: «نه.» اما از لحن متحکم سابق خبری نیست. انگار ملایمتر شده است. شده همان فرشته خواستنی…
مطهره که نمرهاش را میبیند. راه میافتیم سمت خروجی. از ساختمان که بیرون می زنیم میچرخم دست چپ اما مطهره میگوید: «برویم حرم!» هیچ حرفی ندارم، انگار همهی ثانیهها منتظر این لحظه بوده باشم.
نمکگیر شدهایم آقا! میبینید…