هوالحبیب
اصلا بیخیال حرفهای من. بیا این روزهای باقی مانده را دست به دعا برداریم برای آن دخترک که لهجهاش به آذری میزد. یادت هست؟ نشسته بودم روبهروی آسانسور. کف پاهایم ذق ذق میکرد. نفسم به زور بالا میآمد؛ از منفی دو تا طبقه سه خودم را یکسره دنبال میراسماعیلی کشانده بودم و حالا نای حرف زدن نداشتم. نمیدانم در صورتم چه دید که سر صحبت را باز کرد. وقتی گفت پول را برای زیارت کربلا میخواهد، دلم هری ریخت، یادت هست… بیا برای او ذکر بگیریم. حکما دلش اندازه دل این روزهای سین شور زیارت دارد…