هوالحبیب
راستش چشم نمیچرخانم تا پیدایش کنم. از حرفهای دیروزش معلوم بود که کلاس بیا نیست. تقریبا تصمیمش را گرفته بود فقط رک نمیگفت شاید به این دلیل که من ناامید و ناراحت نشوم یا… حقیقت این است، همه حرفهایی که زده بودیم، همه دلگرمیهایی که طی مسیر به هم داده بودیم به همین زودی دود شد و به هوا رفت. حالا من هم دارم به نرفتن تن میدهم درست مثل او اما نه با همان دلیل او. تنها یک هفته فرصت دارم که تصمیم بگیرم. نه بهتر است بگویم یک هفته فرصت تجدید نظر دارم آن هم روی تصمیمی که نود درصد قطعی شده. شاید هم بهترترش این باشد که بگویم با این احوالات موجود احتمال ده درصد هم امید واهی است. الان بیش از همه از دست خودم عصبانی هستم. نمیدانم چرا هر بار که موقعیتی پیش میآید من با حماقت تمام گند میزنم. یعنی مثل بچه آدم بودن اینقدر سخت است. یا من دارم سختش میکنم. چرا نمیتوانم درست تصمیم بگیرم و سرش پایبند باشم؟ چرا این همه درجا میزنم؟ چرا دودل میشوم؟ چرا اینقدر این دست و آن دست میکنم تا فرصت از دست میرود؟ درست در نقطهای که فکر میکردم به یک قدمی موفقیت رسیدهام همه چیز نابود شد آن هم با ندانم کاری خودم و این به شدت عذاب آور است. الان سعی دارم با این حرفها ژست آدمهای منطقی را بگیرم تا دلت را به دست آورم. شاید به این بهانه معجزه کنی. مثلا همه چیز برگردد سر جای اولش. یا یک اتفاقی رخ بدهد و مرا از این دربهدری رها کند.
زفاک
4/اسفند/96