هوالهادی
نگاهم به ابراهیمی زاده است و محو حرفهایش شدهام، آن قدر که نمیدانم زمان چطور می گذرد. یک وقتهایی دلم میخواهد بنشینم و یک دل سیر برایم حرف بزند. ساده و صمیمی. حرفهایش به دلم مینشیند. نگاهش معصومانه است. صورتش مثل یک چشمه صاف و زلال میماند، آنقدر که دلت نمیخواهد از آن دل بکنی. ابراهیمیزاده، همان طوری است که میاندیشد. حرفهایش را زندگی میکند. اهل ریا نیست. بیرونش عین درونش میماند. بی آلایش، تهی از منیت و خودخواهی و همین آدم را اسیر میکند.
میگوید: پیش چندین مشاور رفتم اما فایده نداشت تا وقتی که ایستادم جلوی خودم. نه بالاتر از این، پا گذاشتم روی خودم. رفتم و کفشهای طرف را واکس زدم. آن وقت دلم آرام گرفت. راحت شدم، انگار کوهی از روی دوشم برداشتند. با خودم فکر میکنم یعنی چه؟ بیایی کفش آدمی که به تو ستم کرده، حقت را خورده، واکس بزنی. آن وقت آرام شوی. این چه معاملهای است؟
میخواهم فرار کنم. از دست وجدانم در بروم. اما رهایم نمیکند. شاید باید امروز از استاد عذر خواهی میکردم. با یک کلمه ببخشید ساده، قائله را ختم می کردم. فقط برای خودم. برای راحت بودن. اما نکردم. چرا؟ چون خودم را محق می دیدم؟ چون دائم این بخش از رساله حقوق توی ذهنم آمد و رفت! من که توهین نکردم من که بی احترامی نکردم. من فقط اعتراض کردم با چاشنی جسارت! به قول خودم احقاق حق کردم. بدون اینکه فکر کنم پس حق استاد چه؟
حتی بعد کلاس تمام مسیر را با سین سر این موضوع بحث میکنیم و من همچنان حق را به خودم میدهم. همچنان استاد را مقصر میدانم. آدمی که قاطع و جدی است، سر حرفش میماند و حاضر نیست یک سر سوزن از موضعش کوتاه بیاید. حاضر نمیشوم خودم را یک لحظه جای او بگذارم و از دید او نگاه کنم. چون مغرورم؟ چون میخواهم حق را به خودم بدهم؟!
وجدانم دوباره میپرسد: حواست هست کجا بودی؟ کجا هستی؟ کجا میخواهی بروی؟
و من باز میگویم: لا أدری…
96/2/23