هوالحق
دیر شده بود. از جمعیت جدا شدیم و راه برگشت را در پیش گرفتیم. “سین” و “یزدانی” گرم گرفته بودند. من اما حواسم پی آن زن جوان بود با آن نوع لباسش… تازه وقتی آمد سمت دوستانش فهمیدم توریست است. چند نفری بودند. بهشان میخورد اروپایی باشند. روی یکی از صندلیهای کنار خیابان نشسته بودند و زلزده بودند به ولوله جمعیتی که در میدان میرچخماق جمع شده بود. صدای گروه سرود هنوز به گوش میرسید. به مرگ بر آمریکا رسیده بودند. دلم میخواستم بروم سمت توریستها و نظرشان را در مورد این شعار بپرسم.
زفاک
13/آبان/96