هوالحبیب
نمیدانم چرا به جشن تولد اعتقادی ندارم؟ به نظرم کار بیهودهای است. یعنی تمام شدن عمر جشن گرفتن دارد؟ مثل ساعت شنی که برعکس کرده باشی و هر چند وقت یکبار برای پایین رفتن سطح شنهایش شوق و ذوق داشته باشی. نوعی سرگرم کردن خود است؛ فراموش کردن حقیقتی به نام مرگ! البته منظورم این نیست که غصه بگیریم و ناراحت باشیم. اما جشن گرفتن هم چندان سودی ندارد! شاید بهتر باشد با رسیدن به زمان تولدمان بیشتر به فکر فرو برویم. کارهای یکساله را مرور کنیم. ببینیم چه کردهایم چه نکردهایم؟! خودمان را برانداز کنیم. برای کم کاریها برنامه بریزیم و فکر جبران باشیم. از گذشته عبرت بگیریم و برای بهتر شدن تلاش کنیم. خلاصه اینکه فرارسیدن سالروز تولد باید برای ما حکم چراغ خطر داشته باشد؛ اینکه فرصت در حال گذر است و معلوم نیست اجل کی از راه برسد! اینکه شور و نشاط جوانی ابدی نیست و …
این روزها وبلاگم یک سالگیاش را رد کرد و من با این واژهها قصد ندارم برایش جشن بگیرم یا شمعی فوت کنم.. میخواهم با این واژهها به خودم تلنگری زده باشم. برای اینکه بروم در خلوت خودم فکر کنم. ببینم در طول یک سال گذشته چه اندوختهام؟ نکند روزی این واژهها وبال گردنم شوند. نکند روزی حسرت بخورم که چرا بهتر ننوشتم چرا اصل را فدای حاشیه کردم. چرا… ؟!
زفاک
6/بهمن/96