هوالحبیب
نمیدانم شاید این خصلت من است شاید هم نه. شاید بقیه هم وقتی از جنگیدن در دنیای بیرون خسته میشوند. وقتی چیزی نیست که امیدوارشان کند. وقتی حس میکنند ته کشیدهاند و دارند تمام میشوند. هیچ چیز باب میلشان نیست. نه آنها آدمها را میفهمند و نه آدمها آنها را. ترجیح میدهند به دنیای درون پناه ببرند. میروند و در خلوت خودشان تنها میشوند، با دنیایی از کتابها. کتابها دریچه دنیای درون بقیه هستند. آغوش بازی که به روی روح خستهشان گشوده میشود. آنها با شخصیتهای مختلف آشنا میشوند. تجربه میکنند. زندگی میکنند. میترسند. خوشحال میشوند. عاشق میشوند. نفس میکشند. میجنگند. قهرمان میشوند. آنقدر در دنیای درون آدمها غوطهور میشوند که خودشان را هم یادشان میرود. فراموش میکنند که مشکلی بود. دردی داشتند. چیزی بود که آزارشان میداد. آدمهایی بودند که همدیگر را نمیفهمیدند. غمی روی دلشان سنگینی میکرد. آن وقت دوباره برمیگردند به دنیای بیرون و زندگی جدیدی را آغاز میکنند. کتابها به آنها فرصت میدهند که خودشان را بسازند و این بهترین هدیه است نه؟